خدا صبرتون بده خانوم نوشی!

یه ماهی میشه آلوشا مهد کودک میره. سه چهار روز پیش که رفتم برسونمش، مدیر مهد صدام کرد و گفت: «خانوم نوشی! میشه یه لحظه بیاین تو؟» سرم رو تکون دادم، کفشام رو درآوردم و رفتم و روبروش روی یه مبل قرمز خوشرنگ نشستم. مدیر مهد یه کمی ورقایی رو که توی دستش بود اینور اونور کرد و بعد بدون اینکه نگام کنه گفت: «میبخشینا… میشه واسه من برنامه یه روز آلوشا رو تعریف کنین؟» تعجب کردم. به دور و برم نگاهی انداختم و بعد در حالیکه سعی میکردم صدام یه درجه بلندتر از صدای آلوشا و ناشا -که با دیدن اون همه بچه و اسباب بازی هیجان زده شده بودن و دنبال همدیگه میدویدن- باشه، گفتم: «یعنی منظورتون الانه که آلوشا به مهد کودک میاد؟» گفت: «بله، خانوم! بله! منظورم همین الانه که به مهد میاد.» سرم رو پائین انداختم و با خونسردی گفتم: «خوب صبح آلوشا که به مهد میره من وقت دارم غذا بپزم و به ناشا برسم. ظهر که به خونه میاد تا دوتایی برن حمام و آب بازی کنن و خنک بشن، من ناهار رو کشیدم. ناهار میخورن و میخوابن تا عصر. عصرم میرن توی حیاط یه کمی بازی میکنن و میان شام میخورن و خوب بعدشم میخوابن دیگه. البته بعضی روزام برنامه شون یه کمی عوض میشه… اما بیشتر وقتا همینه.» اینا رو گفتم و سرم رو بالا آوردم و دیدم مربی و مدیر و کمک مربی مهد ایستادن و با چشمای گرد شده یه نگاه به من میکنن و یه نگاه به بچه ها که به سرکردگی آلوشا مهد رو روی سرشون گذاشته بودن. خواستم حرف دیگه ای بزنم که مدیر مهد با همدری سرش رو تکون داد و گفت: «فهمیدم خانوم نوشی، فهمیدم! خدا صبرتون بده خانوم… فهمیدم!»