جمع کن بچه اتاقتو….

مادر به اتاق کتی آمد. دید او بیدار است . گفت: «صبح به خیر کتی جان! بیدار شده ای؟» بعد دید کتی اسباب بازیهایش را مرتب میکند، گفت: «به به! داری اسباب بازیهایت را جمع میکنی؟ آفرین به تو دختر خوب!» کتی گفت: «بله،……….
داشتم کتاب «اسباب بازیهایم را جمع میکنم»* رو میخوندم. به این قسمت کتاب که رسیدم، آلوشا حرفمو قطع کرد و گفت: «مامانی این خانومه مامان کتی نیست.» با تعجب نگاش کردم و گفتم: «چرا، مامانشه. واسه چی فکر کردی مامانش نیست؟» یخورده بدنش رو کش و قوس داد و گفت: «آخه مامانا وقتی میخوان بگن اتاقتو جمع کن با داد میگن، این خیلی مهربونه!!!»

ای خدا… من این مدت خیلی بی حوصله بودم با این بچه ها…

* نوشته ناتامی اسانو و از سری کتابهای بنفشه