نوشی عزیز!
پای مادرم که شکست:
همه مهربان شدند،
نسرین غذا پخت،
نسترن لباس شست،
مسعود نان خرید،
پدر به چشمهای مادر نگاه کرد،
و من گریه کردم،
برای درد پای مادر که در نگاهش به جوجه هایش گم شده بود،
نوشی عزیز، مادر که رفت،
دیگر بهانه ای برای مهربانی نبود!
ما سنگ شده بودیم و هم را نمیدیدیم که چقدر بهم نیازمندیم.
سینا هدا