کالسکه ناشا رو دیشب از توی پارکینگ دزدیدن. خیلی درب و داغون شده بود. (در اصل مال آلوشا بود که بعدا ناشا هم ازش استفاده میکرد.) اما خوب میدونین، کلی عصای دستم بود.
صبح که میخواستم آلوشا رو به مهد ببرم و دیدم کالسکه نیست، دست بچه ها رو گرفتم و ناشا هم ناچارا پیاده راه افتاد و اومد. توی راه هی بهونه میگرفت و میخواست بغلش کنم. منم که کم تحمل از گرما، هی سرش رو به توتو و جوجو و نی نی گرم کردم تا جایی که دودستی به مانتوم چسبید و شروع کرد به نق زدن و گریه. سرمو آوردم پایین و با قاطعیت بهش گفتم: «ببین ناشا، دختر خوبی باش تا برات شکلات بخرم.» بعد با انگشت اونطرف خیابون، سوپر مارکت رو نشونش دادم تا با انگیزه بیشتری راه بیاد. اتفاقا کلکم هم کارگر شد و دخترک راه افتاد.
دم مهد که رسیدیم آلوشا رو بوسیدم و گفتم: «پسر خوبی باش.» خواستم برگردم که بلند گفت: «مامانی، میخوای بری واسه ناشا شکلات بخری؟» من که پاک قضیه رو فراموش کرده بودم، با تعجب برگشتم و گفتم: «نه! میخوایم برگردیم خونه.» بلندتر گفت: «خودت بهش گفتی اگه راه بیاد براش شکلات میخری.» یادم افتاد. گفتم: «آهان مادر… میخواستم راه بیاد. حالا من یه چیزی همین جوری واسه دلخوشیش گفتم…» از حیاط مهد دوید بیرون و دستم و گرفت و گفت: «خوب باشه، بریم دلمونو خوش کنیم دیگه!» و با انگشت سوپر مارکت اونطرف خیابون رو نشون داد!!