«چند وقتيه که هر وقت با آلوشای نوشی حرف می زنم ازم می پرسه: خاله ليلا پسر داری؟ (خوبه اقلا يکی ما رو خاله صدا می کنه) بعد که جواب منفی منو می شنوه چيزهای بامزه ای می گه دفهء اول گفت: چرا؟ پسرتو آقا دزد دزديده؟ اون دفه کلّی خنديدم ولی دفهء بعد پرسيد: چرا؟ پسرت هنوز به دنيا نيومده؟ گفتم: نه! هنوز به دنيا نيومده!!!!!! با نا اميدی گفت: دختر چی؟ دختر داری؟ گفتم: نه! گفت: دخترت هم هنوز به دنيا نيومده؟ و بعد که من گفتم نه! بچه انگار دلش برام سوخت چون با فداکاری تمام خواهرش (ناشا) رو تقديم من کرد (نمی دونم اون موقع نوشی کجا بود؟ چون اگه بود احتمالا من الان اينجا نبودم!) راستش با اينکه يه مکالمهء خيلی ساده با اين موجود با نمک بود ولی بعدش کلّی دلم گرفت! اين نوشی الان تمام عشقش…»
این نوشته لیلا منو به فکر انداخته. هر چند در کمال خودخواهی قسمتی از متنش رو انتخاب کردم که به خودم مربوط میشد، اما باید بگم بحثی که پیش کشیده جدیتر از این حرفهاس. من البته نظر خودمو براش نوشتم. اما شاید شما هم دوست داشته باشین که بخونین و نظرتون رو بگین…