قلعه سنگباران

از وبلاگ سامانیس: شب که به خونه ميرسم آپارتمان با چراغ های خاموش مثل قلعه سنگبارانه… خسته و گرمازده و بيحوصله ميرم آشپزخونه از يخچال يه شيشه آب برميدارم و همونجور با شيشه سر ميکشم… حوصله روشن کردن لوستر هال رو ندارم… مبلها تو نيمچه نوری که از آشپزخونه بهشون ميرسه مثل گلهای گوشتخواری هستن که دعوتت ميکنند به نشستن و لم دادن و خوابوندن و خوردن آرزوهات… پيام گير تلفن رو راه ميندازم. صدای دخترونه ای میگه: «بابايی کی ميای؟ اينا نميدونن آناستازيا چی ميگه…» صدای بعدی ميگه: «مامان برام ژله درست نميکنه ميگه خونه مردمه…» صدای بعدی ميگه: «من اينجا با چی A, B, C, D ياد بگيرم؟ اينا که کامپيوتر ندارن.» صدای بعدی ميگه: «من شام جوجه کباب خوردم. تو چی خوردي؟ برات يه تيکه قايمکی نيگه داشتم.» شماره تلفنی رو که بتونم با دخترم صحبت کنم ميگيرم… بهش ميگم فردا ميبرمش پارک ساعی و بعد ميبرمش خونه که با کمک CD آموزشيش حروف الفبای انگليسی رو تمرين کنه… بغل ضبط ميخوابم. CD آلبوم Escape رو ميذارم و هدفون رو ميذارم روی گوشم تا آخر صدا رو بلند ميکنم و سريع ميرم روی آهنگ پنجم «I will survive» تو همون وضعيت خوابم ميبره… اما خواب ميبينم هنوز خوابم نبرده و برای خوابيدن دست به دامن مشروب شدم…

دوست خوبم سامان، عموی جوونشو از دست داده. امیدوارم روزای خوبی در انتظار این بابایی مهربون باشه، امیدوارم روزگار باهاش مهربونتر باشه…