پسر فداکار!

امروز با خوشحالی به یکی از دوستام گفتم: «میدونی چی شده؟ یه ایمیل داشتم از هلند که آقایی نوشته بود، بعضی از نوشته هامو واسه دوستای هلندیش تعریف میکنه و اونا خیلی خوششون میاد.» و منتظر ابراز احساساتش موندم. اما دوستم با خونسردی به انگشتاش نگاه کرد و گفت: «مسخره س. فکر کردی پطرس* انگشتشو از شکاف سد بیرون میاره تا بیاد وبلاگ تو رو بخونه؟ من که بعید میدونم!!!!»

*راستش تعریف قصه پطرس فداکار از حوصله من خارجه!