سر بردن

ذهنم خسته س و ناراحت. چند روزه سخت بی حوصله م. زندگیم پیچیدگیای احمقانه ای داره. گاهی نمیتونم به جواب برسم. گاهی نمیتونم خودمو متقاعد کنم. گاهی همه صلح طلبی من جواب برعکس میده… امیدوارم این روزا زودتر بگذره و بره…
تو این همه بیحوصلگی امروز آلوشا طبق معمول اومده بود بغل گوشم و یه ریز حرف میزد. فکر کنم نیم ساعتی میشد. دیگه بریده بودم. بهش گفتم: «بسه بچه سرمو بردی!» یه کمی نگا نگام کرد و بعد از یه مکث کوتاه دوباره شروع کرد به حرف زدن. این بار یواش یواش و با طمانینه… چپ چپ نگاش کردم و گفتم: «میگم حرف نزن مادر… خسته شدم.» با دلخوری لباشو جمع کرد و شونه هاشو آورد بالا و گفت: «ا… خوب منم دارم یواش یواش حرف میزنم دیگه.» حال و حوصله خودم رو هم نداشتم. با کم تحملی جواب دادم: «چه فرق میکنه مامان جون. وقتی سرم داره میره چه فرق میکنه یواش یواش حرف بزنی یا تند تند.» با عصبانیت گفت: «خیلیم فرق میکنه. یادته اون روزی اون ماشینه که داشت تند میرفت، گفتی «انگار داره سر میبره»!؟ خوب منم یواش گفتم که سر نبرم دیگه!!»