شغل شریف

صبح با صدای آلوشا چشمامو باز کردم: «مامان مامان پاشو. باید برم سر کار. دیرم شد.» روی تخت نشستم. چشمامو مالیدم و ساعت رو نگاه کردم. آلوشا دوباره تکرار کرد: «میگم پاشو دیگه، باید برم سر کار.» خمیازه ایی کشیدم و گفتم: «پاشدم مادر…» بعد اضافه کردم: «تو که سر کار نمیری، تو میری مهد کودک.» و لبخند زدم. با دلخوری نگام کرد و گفت: «مگه مهد کودک رفتن، کار نیست؟ پاشو دیگه مامان!!»