تازه اولشه!

تازه صبحونه ناشا رو داده بودم. رفتم چند تا ظرف باقیمونده از شام دیشب رو بشورم که تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم. صدای مدیر مهد رو که شنیدم، قلبم ریخت. تند پرسیدم: «سلام خانوم سلامتی، آلوشا حالش خوبه؟ چیزی که نشده؟ مشکلی پیش اومده؟…» و در همون حال نشستم روی اولین صندلیی که بهم نزدیک بود و دستم رو گذاشتم روی قلبم. با خونسردی گفت: «نه، خوبه. میخواستم در مورد سرویس مهد باهاتون صحبت کنم……» دیگه بقیه حرفاشو نشنیدم. بدون توجه به چیزایی که میگفت، گفتم که راجع بهش فکر میکنم و… قطع کردم…
کاش همیشه کوچولو میموندن.