از وبلاگ ستاره شرق: ديروز که از خواب بيدار شدم ديدم دختر کوچيکم اومد جلو و بعد اين که سلامی کرد گفت: «مامان يک نقاشی کشيدم ولی الان بهت نشون نميدم وقتی صورتت را شستی نشون ميدم.» منم گفتم: «چشم. الان ميرم ميشورم و ميام ببينم دختر خوبم چی کشيده؟» وقتی اومدم ديدم تو يک ورق A3 يک سبد بزرگ کشيده با دو تا ميوه ی کوچولو که اصلا تو اون صفحه پيدا نبود با تعجب گفتم: «مامان جون آخه تو اين سبد به اين بزرگی اين دو تا ميوه که خيلی کم هستش. پس کو بقيه ی ميوه هاش؟» با قاطعيت تمام به صورتم نگاه کرد و گفت: «مامان خانوم گفتم صورتت رو بشوری که خوب متوجه بشی. خوب بقيه ی ميوه هاش خورده شدند فقط همين دو تا اون ته مونده.» عجب بابا…