با دهان پر

آلوشا هنوز پاشو تو خونه نذاشته، داد زد: «امروز مهناز جون گفت جهنم.» بعد گفت: «ناهار چی داریم؟» یاد خودم افتادم. منم هر وقت از مدرسه برمیگشتم حسابی گرسنه م بود. گفتم: «دستاتو بشور تا غذاتو بکشم.» و حواسم جمع این بود که ازش بپرسم چرا مربی مهدش امروز گفته جهنم! این بود که وسط غذا خوردن یهو بیهوا ازش پرسیدم: «تو کار بدی کرده بودی که خانوم مربی بهت گفت جهنم؟» دهنش پر بود. سرشو تکون داد و گفت: «من نه، نیما گاوه.» یه لحظه چشام گرد شد. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: «کی؟» لقمه شو بیشتر جوید و دوباره گفت: «نیما گاوه» راستش از این که به یه بچه توی مهد بگن گاو و بعدش مربیش هم بگه جهنم هیچ خوشم نیومد. تو فکر بودم که حتما باید با مدیر مهد صحبت کنم. به چشماش نگاه کردم و گفتم: «مربیت میدونه دوستتو این جوری صدا میکنی؟» لقمه شو قورت داد و گفت: «اوهوم. خودشم همین جوری صداش میکنه، مامان یه لیوان آب…» لیوانشو پر کردم و دادم دستش و گفتم: «راست میگی آلوشا؟ مهناز جونم به نیما میگه گاو؟» و منتظر موندم تا آب خوردنش تموم بشه. با خونسردی آب رو خورد و گفت: «مامانی گاو نه، کاوه… همه بهش میگن نیما کاوه*!»

تا من باشم دیگه از بچه ای که داره غذا میخوره چیزی نپرسم!!
*از همه کاوه های عالم بخاطر این متن معذرت میخوام… اما این جریان، چیزیه که پیش اومده بود.