بچه بزرگ کردن

داشتم نخود و لوبیا پاک میکردم که آلوشا اومد کنارم ایستاد و بعد خودشو بهم چسبوند و گفت: «چکارا میکنی مامان؟» یه خورده از خودم دورش کردم و گفتم: «دارم نخود پاک میکنم.» دوباره بهم چسبید و گفت: «نه، الانو نمیگم. میگم همیشه چکارا میکنی؟» سرشو بوسیدم و گفتم: «در حال حاضر که مامان جون فقط دارم بچه هامو بزرگ میکنم.» صورتشو به صورتم نزدیک کرد و گفت: «این کار خیلی خوبیه؟» یه صندلی کشیدم کنارم و اشاره کردم که بشینه و بعد گفتم: «بچه داری؟ بد نیست. هر چند بچه ها یه روزی بزرگ میشن و میرن و مامانا تنها میشن…» یه کمی رو صندلیش جابجا شد و گفت: «منم اگه بزرگ بشم میرم؟» گفتم: «همه، همه باید برن سراغ زندگی خودشون.» همون طور که نشسته بود، خودشو طرف من کشید و با همدردی گفت: «خوب مامان جون چرا بچه هاتو کوچیک نمیکنی؟ چرا ما رو بزرگ میکنی که بذاریم بریم؟ کوچیکمون کنی دیگه خیالت راحته!!»