دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای میخواند

قضیه همیشه به همین سادگی هم نیست که به نظر میاد. یادمه اونوقتا که شعر میگفتم، بهترین شعرام رو وقتی غمگین بودم مینوشتم، انگار غم عنصر اصلی شعر گفتنم باشه، بعد از نوشتن احساس سبکی و راحتی میکردم. شاید واسه همینم بود که بیشترشون بوی غم میداد و خواهرم هیچوقت دوست نداشت اونا رو براش بخونم.
اما در مورد نوشی وضع فرق میکنه. نوشته های نوشی، خصوصا اون بخشاش که راجع به بچه هاست رو در متعادلترین لحظه ها مینویسم. دقیقا وقتایی که ذهنم درگیر مشکل خاصی نیست، ظرفامو شستم و خونه رو تمیز کردم. بچه ها در شرایط مناسبی هستن (اغلب وقتی که هر دوتاشون خوابیدن) و خونه آرومه. یه لیوان چای کنار مانیتور گذاشتم تا سرد بشه و لم دادم روی صندلی خشک و زهوار در رفته ایی که از پونزده سالگیم روش نشستم و نوشتم. این جور مواقع زهر زندگیم رو از نوشته هام میگیرم و مینویسم؛ گاهی یه متن و گاهی بیشتر… بعد ذخیره شون میکنم و به مرور هر شب یکی یا چند تا از اونا رو از روی هارد به وبلاگ منتقل میکنم. این جوری نوشی همیشه متن داره و همیشه انگار آرومه…
راستش رو بخواهین دلم میخواد هر کس این صفحه رو باز میکنه، احساس آرامش کنه. دلم میخواد آدما با خوندن این نوشته ها یه بار دیگه به بچه هاشون نگاه کنن و حس کنن که بچه های اونا میتونن شیرین تر و بهتر از آلوشا و ناشای من باشن. دلم میخواد بزرگترا یه کم جمع و جورتر بشینن تا واسه بچه ها جا باز بشه. دلم میخواد آدما یه بار دیگه، مهربونی رو به یاد بیارن…
دلم میخواد… اما آخه نوشی هم مثل همه از پوست و گوشت و استخونه. نوشی هم واکنشهای انسانی خودش رو داره. نوشی هم وقتی ضربه مبخوره دردش میگیره و گریه میکنه…
میخواستم بگم یه وقتایی مثل این جور مواقع که کمتر راجع به بچه ها مینویسم، بدونین روزهای غمگینی رو گذروندم و تعداد اون روزا اونقدر زیاد بوده که همه متنای ذخیره شده توی هارد (که وقت دلخوشی نوشته بودم و واسه این روزا نگه داشته بودم) تموم شده بوده.
میدونین، قضیه همیشه به همین سادگی هم نیست که به نظر میاد.

ممنون از مهشید که پرسید کجایی… فکر میکردم همینجام، اما نبودم. مینویسم… یه نفس عمیق میکشم و باز راجع به بچه ها مینویسم…