رفاقت

چند روز پیش رفته بودیم خونه یکی از دوستام. طبق معمول بعد از نیم ساعت بهونه گیری و نق نق بچه ها شروع شد. دوستم تا دید دارم جمع و جور میکنم که برم، سریع رفت یکی دو تا عروسک واسه ناشا آورد و یه دفتر نقاشی با یه بسته مداد رنگی گذاشت جلوی آلوشا تا سرشون گرم بشه و ما هم بتونیم چند دقیقه ای صحبت کنیم.
هنوز درگیر چه حال و چه خبر بودیم که توجه هردومون جلب شد به نقاشی آلوشا و دوستم که هی میوه توی بشقابم میذاشت، خیلی آروم پرسید: «نوشی… پسرت بیشتر از سنش رفتار نمیکنه؟» دو تا برش کوچولو سیب دهن بچه ها گذاشتم و گفتم: «نه همیشه. شیطنت یه بچه چهار ساله رو داره، اما سه برابر سنش سئوال و جواب میکنه…» بعد یواشکی به دوستم اشاره ای کردم و گفتم نگاه کنه.
مداد رو از دست آلوشا گرفتم و نوشتم ک و گفتم: «این چیه؟» گفت: «کاف» دوباره نوشتم p و پرسیدم: «حالا بگو این چیه؟» لبخند زد و گفت: «پی» یه کمی فکر کردم و نوشتم 19. آلوشا هم که حسابی سر ذوق اومده بود، با خوشحالی گفت: «نوزده» بعد رومو به دوستم کردم و گفتم: «جالب اینجاس که من یادش نمیدم. خودش میاد میپرسه و یاد میگیره.» چشمای دوستم گرد شده بود. یه کمی به آلوشا نزدیک شد و گفت: «بذار ببینم…» بعد یه 200 خیلی بزرگ نوشت و پرسید: «اگه گفتی این چیه؟» آلوشا یه کمی به ورق و یه کمی به صورت دوستم نگاه کرد و گفت: «خاله این عدده خیلی با من دوسته، ما تو خونمون صداش میکنیم بیست و صفر!!»

یادم رفته بود به دوستم بگم هنوز عددای سه رقمی رو یاد نگرفته!