بوق زدن ممنوع

آلوشا یه بشقاب دستش گرفته بود و مثل فرمون ماشین هی اینور اونور میپیچوند و از این سر خونه به اون سر میدوید. سر راهش به هر مبل و صندلی و میزی که میرسید بیب بیب ممتدی میکشید و میگفت: «برو کنار دیگه.» بعد دوباره ویراژ میداد و میرفت. ناشا هم که از بازی داداشش خیلی خوشش اومده بود، دوید و یه دفترچه برداشت و ویراژ داد! ظاهرا هر دو از این بازی خیلی خوششون اومده بود و چون شروع کردن به رانندگی و بوق زدن و مارپیچ روندن و سبقت گرفتن. بعد از پنج دقیقه از شلوغی سرسام گرفتم. اومدم داد و بیداد کنم که یادم افتاد اینا فقط دو تا بچه کوچولو هستن و باید آرامش خودم رو حفظ کنم. این بود که وسط خیابونشون! ایستادم و گفتم: «کسی که با بوق زدن و سر و صدا بخواد رانندگی کنه، راننده خوبی نیست… اون راننده ایی خوبه که صبور باشه و به آرومی منتظر نوبتش بمونه تا حرکت کنه.» میخواستم بازم به حرفام ادامه بدم که آلوشا با صدای بلندی ترمز کرد! و گفت: «مامان نوشی خانوم! پس چرا هر وقت خودت خونه رو جارو برقی میکشی هی به ما میگی برو کنار، برو کنار؟ خوب شمام اون جوری بیب بیب میکنی دیگه!!» اینو گفت و با شتاب ویراژ داد و رفت.