چشم چشم دو ابروی متفاوت

امروز دیدم آلوشا با نقاشی داره چشم چشم دو ابرو رو میخونه. خوشم اومد. (من یادش ندادم، احتمالا از مهد یاد گرفته) لبخند زدم و گفتم: «ا… منم وقتی بچه بودم همین شعر رو میخوندم.» ابروهاشو یه کمی بالا برد و گفت: «من که بچه نیستم!» جا خوردم. من منی کردم و گفتم: «راست میگی، منظورم اینه که وقتی سن تو بودم…» و یه خورده خودمو جمع و جور کردم. سرشو انداخت پایین، بقیه نقاشیش رو بکشه که یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه، بهم نگاه کرد و گفت: «بابام هم وقتی سن من بود همینو میخوند؟» سرمو تکون دادم و به چشماش زل زدم. دوباره ابروهاشو بالا برد و پرسید: «مثل شما؟» منم دوباره سرمو تکون دادم و گفتم: «اوهوم….» پرسید: «پس چرا الان مثل شما نیست؟» خندیدم و گفتم: «خوب اون آقاست، من خانومم…» تو حرفم پرید و گفت: «نه… مامانی، اخلاقشو میگم….» داشتم فکر میکردم که چی جوابشو بدم که یهو گفت: «چرا شما وقتی سن من بودین مثل هم بودین، حالا که خیلی بزرگ شدین و مامان و بابا شدین مثل هم نیستین؟»

… مادر من چه میدونم حالا چرا تفاهمی در کار نیست…