صبح یه کمی دیر از خواب بیدار شدم. خوابالو کتری رو گذاشتم روی اجاق گاز و بی سر و صدا در یخچال رو باز کردم تا صبحانه رو روی میز بچینم و بعدش بچه ها رو صدا کنم. هنوز سرم رو از توی یخچال بیرون نیاورده بودم که یکی با صدای خروسکی اول صبح گفت: «سلام!» تکونی خوردم و دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم: «مادر….» بعد نفسی تازه کردم و گفتم: «صبح بخیر. بیدارت کردم؟» گفت: «میخواین کمکتون کنم؟» گفتم: «نه.» و نگاهی به اتاق کناری انداختم و دیدم اون یکی هنوز خوابه! آلوشا مسیر نگاه منو دنبال کرد و پرسید: «چون ناشا خوابه، نمیخوای کمک کنم؟» گفتم: «نه.» دوباره گفت: «زورم میرسه ها! هر روز شیرمو میخورم.» و محکم دستمو فشار داد. گفتم: «هیچ حوصله ندارم بچه. بذار کارمو بکنم.» آلوشا با خونسردی زل زد به چشام و گفت: «حوصله منو بردار. من الان نمیخوامش!… حالا میذاری کمکت کنم؟»