شکیبایی رایانه ایی

لم داده بودم به صندلیم و منتظر بودم تا صفحه های مورد نظرم باز بشه. آلوشا اومد و خودشو بهم چسبوند و به صفحه مانیتور اشاره کرد و گفت: «این چیه مامانی؟» دستمو انداختم دور شونه اش و گفتم: «ساعت شنیه.» بعد یهو از کنجکاویش خوشم اومد و گفتم: «ساعت شنی یعنی یه خورده صبر کن. وقتی ازش میخوای کاری برات انجام بده و اون در حال انجام دادنشه این علامت میاد، بهت میگه که صبر کنی…» و میخواستم ادامه بدم که گفت: «فهمیدم دیگه، یعنی صبر کن.» بعد هم ماشینشو برداشت و رفت که بازی کنه…
کارهامو که تموم کردم، کامپیوتر رو خاموش کردم و کش و قوسی به بدنم دادم. تا از جام بلند شدم، چشمم افتاد به اتاق که پر شده بود از اسباب بازی. انگار هر چی اسباب بازی تو خونه داشتیم، وسط هال جمع کرده بودن. اخم کردم و با تغیر گفتم: «آلوشــــا! این چه خونه و زندگیه که واسم درست کردی؟ این چه وضعیه؟ بیا ببینم، زود باش بیا اتاقو جمع کن… بدو تا عصبانی تر نشدم.» و زیر لب غرغر کردم: «حالا خوبه اون یکی خواب بود.» برخلاف انتظارم آلوشا هنوز ایستاده بود و داشت لبخند میزد. گفتم: «د زود باش دیگه! وایستاده داره میخنده. زود!» با خونسردی شونه هاشو انداخت بالا و گفت: «عصبانی نشو، همین الان جمعش میکنم. ساعت شنی، خب؟ ساعت شنی!»