حضور غیاب

دراز کشیده بودم که با نوازش یه دست کوچولو چشمامو باز کردم. ناشا ایستاده بود بالای سرم. لبخند زدم و گفتم: «سلام عسلی… چیه؟ چی شده؟» آب دهنشو مزه مزه کرد و گفت: «بابا… کوش؟» دلم هری ریخت پایین. نازش کردم و گفتم: «سر کار رفته مامانی… کار.» چیزی نگفت… عروسکش رو محکم بغل کرد و از اتاق بیرون رفت.