گره روسریمو سفت کردم و شیشه عطر رو برداشتم و عطر زدم. از توی آینه چشمم به چشمای آلوشا افتاد که با کنجکاوی نگاهم میکرد. لبخندی زدم. ذوق کرد و اومد کنارم ایستاد و گفت: «مامانی، عطر شما چه طعمی داره؟!» موهاشو ناز کردم و گفتم: «باید بگی چه عطری داره.» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «یادته اونروزی که چیپس خریدیم…» تو حرفش پریدم و گفتم: «بله اون میشه طعم. هر چیزی رو که بخوری میگی طعمش چیه. اما وقتی نمیشه چیزی رو خورد که نمیگی با چه طعمی، میگی با چه عطری!» بعد دستشو گرفتم و ناشا رو بغل کردم و از خونه زدم بیرون.
…
میخواستم به خونه برگردم که یادم افتاد دو سه ساعته جوجه هامو دنبال خودم تو خیابونا کشوندم و هنوز هیچی براشون نخریدم. این بود که به یه سوپرمارکت رفتم و گفتم: «آقا لطفا دوتا آبمیوه خنک بدین.» و از آلوشا پرسیدم: «چی بخرم؟» آلوشا با هیجان داد زد: «با عطر آلبالو!!» و ناشا هم مثل همیشه آخر جمله آلوشا رو تکرار کرد و داد زد: «آلبالو» خیلی آروم بهشون گفتم: «با طعم آلبالو نه با عطرش» آلوشا بدون معطلی ابروهاشو بالا انداخت و گفت: «هنوز که نخوردمش!!!»