چند روز پیش در حال یه مکالمه جذاب تلفنی بودم. اما از بس سر وصدا بود، مجبور میشدم هر چند لحظه یه بار به دوستم بگم: «ببخشین، یه لحظه گوشی.» و بعد از بچه ها بخوام آروم بمونن. که بیفایده بود، چون بعد از چند ثانیه دوباره دعواشون میشد و روز از نو… تقریبا دیگه به نقطه جوش رسیده بودم که یهو یه فکر بکر به ذهنم رسید و با هیجان به بچه ها گفتم: «هر کدومتون اون پشه رو بکشه، پیش من یه جایزه داره.» و با انگشتم نقطه نامعلومی توی هوا رو نشون دادم. طبق معمول آلوشا این پا اون پا کرد و گفت: «با دست بکشیمش؟» سرمو تکون دادم و در حالیکه از دوستم میخواستم به حرفاش ادامه بده، دمپاییهامو از پام درآوردم و هر کدوم رو دادم به یکی و اونا هم با سر و صدا دویدن سمت اتاقاشون تا حشره فرضی رو پیدا کنن…
فرصت رو از دست ندادم و گفتم: «صبر کن، صبر کن! چی شد؟ چی گفت بهت که تو این کار رو کردی؟» و داشتم به جواب دوستم گوش میکردم که یهو برق از چشمام پرید و گوشی از دستم افتاد و تازه بعد از چند ثانیه متوجه سوزش شدید پس گردنم شدم. دستم رو خیلی آروم گذاشتم پشت گردنم و به آرومی برگشتم و دیدم آلوشا دمپایی به دست وایساده. تا اومدم بهش چیزی بگم، خندید و با خوشحالی گفت: «دیگه نگران نباش مامانی، کشتمش! گفتی جایزه چی بهم میدی؟!!»