انقراض

تازه صبحونه بچه ها رو داده بودم که تصمیم گرفتم بعد از مدتها باهاشون حسابی بازی کنم. اول که هر کدوم رو جداگونه روی کمرم نشوندم و دوبار دور خونه گردوندمشون. (الاغ سواری بهش میگن؟!!) بعدشم شدم حیوونای مختلف و مثل اون حیوون باهاشون رفتار کردم. مثلا سگ شدم و دستاشون رو لیس زدم. گربه شدم و موهامو به صورتشون مالیدم و یا کبوتر شدم و پاهاشون رو نوک زدم. بچه ها دیگه از خنده ضعف کرده بودن. خصوصا ناشا که پرسر و صداتر از آلوشاست و با جیغ هیجانش رو نشون میداد. نمیدونم چی شد به سرم زد دایناسور بشم. دهنمو باز کردم و خرناسه کشیدم و دندونامو نشون دادم. داشتم بهشون نزدیک میشدم که ترس رو توی چشمای بچه ها دیدم. با تعجب قیافه عادی بخودم گرفتم و گفتم: «چی شد؟» آلوشا که یه پرده اشک رو چشماشو گرفته بود، پرید بغلم و گفت: «این چی بود؟ ترسیدم…»* موهاشو ناز کردم و به ناشا که هنوز بهت زده داشت نگام میکرد اشاره ای کردم و اونم یهو پرید تو بغلم. یه کمی محکم بخودم چسبوندمشون و با آرامش گفتم: «اینو بهش میگن دایناسور. دایناسور که ترس نداره!» آلوشا آب دهنشو قورت داد و گفت: «داره… دیدی من ترسیدم؟» ناشا هم با چشمای درشتش بهم نگاه کرد و گفت: «ترسیدم!» نازشون کردم و گفتم: «ترس نداره مامانی. دایناسورا نسلشون دیگه برافتاده!» و دیدم خرابتر کردم. چون بچه ها هر دو با حیرت زل زدن به صورتم و آلوشا گفت: «چی شدن؟» خنده ام گرفته بود حسابی. بچه ها رو از بغلم بیرون آوردم و گذاشتمشون روی زمین و گفتم: «یعنی دیگه وجود ندارن… یعنی هیچ حیوونی به اسم دایناسور دیگه الان زندگی نمیکنه.» و بعد با لبخند به آلوشا گفتم: «نباید بترسی. خب؟ تو پسر شجاعی هستی. یه پسر شجاع این رفتارا رو نداره. خب مامان جون؟» و انتظار داشتم روشم سریع جواب بده. اما آلوشا لب و لوچه شو کج کرد و گفت: «خب آخه مامان خانوم جون، نسل پسر شجاع برافتاده دیگه!» بعد دست خواهرشو گرفت و دوتایی طلبکار به صورتم زل زدن.

*حالا اگه برام دست نگیرین، بگم که بعد از این جریان رفتم جلوی آینه واسه خودم هم ادای دایناسور رو درآوردم… وحشتناک بود. خوبه که مامانا گاهی قبل از هر کاری یه نگاه به آینه بندازن، خصوصا قبل از دعوا کردن بچه ها.