از وبلاگ نارنج:
دختر من عاشق شده انگار. و من به حال و روزش حسوديم می شه. و من می رم و می يام يه بوسش می کنم. يهو خودم دوباره عاشق اون کسی شدم که تو ۱۳سالگيم عاشقش شده بودم. چند وقت پيش که برده بودمشون بيرون اون پسر بچه ای که دختر من عاشقش شده رو اتفاقی ديديم. اون برگشت دخترم رو صدا کرد و من يک لحظه از داغی آتيش تن اين بچه همه چی رو فهميدم. حتی از دور هم صدای قلب اين بچه رو می شد شنيد. و من داشتم می شنيدم. اين صدا آيا يعنی اينکه: « نارنج! ديگه نوبت تو تموم شد؟» نه! فکر اينکه بگيرم بشينم سرجام و آروم بگيرم و ديگه هر چی هست مال اين بچه هاست حسابی منو می ترسونه. اگه اينطوریه پس چرا اينهمه زود گذشت و تموم شد؟