پدرم وقتی فوت کرد، شصت و چهار سالش بود. هیچوقت حس نکردم که پیر شده، بجز مواقعی که رانندگی میکرد. اون وقت میدیدم که از زیگزاگ رفتن جوونا عصبی میشه و از جلوی ماشین پریدن پیاده ها. تنها موقعی بود که خستگی و پیر شدن رو توی صورت بابا میدیدم…
در مورد آلوشا هم همین وضع شده منتها برعکسش، در مورد آلوشا با همه قدی که کشیده، هیچوقت حس نکرده بودم اینقدر بزرگ شده باشه… حالا که مریض شده و چند شبه توی تخت من میخوابه.
بیشتز از بیست و چهار ساعته که معده بچه خالیه. هر چی خورده برگردونده. تبش خیلی بالاست. صبح دیگه زدم زیر گریه. بهش گفتم ببخشین. دستشو گرفتم و بوسیدم و مدام معذرت خواستم. حس گناه داره منو خفه میکنه. شاید اگه همون جمعه عصر برده بودمش دکتر، عفونت گلوش این قدر پیشروی نمیکرد. چند روزی بود که دهنش بوی بدی میداد. چقدر سر بچه م غر زدم که درست مسواک بزنه. چقدر غرورش رو جریحه دار کردم از بس بهش گفتم دهنش بوی بدی گرفته. چقدر بهش آدامس دادم و دندوناشو نگاه کردم. پسر کوچولوی من گلوش چرک کرده بود و من حتی یه بار به ذهنم نرسید که شاید بهتر باشه ببرمش دکتر.
بخاطر این حس گناه که از دیروز غروب تا حالا منو گرفته و ولم نمیکنه امروز بعد از اینکه بازم حالش بهم خورد، دستای کوچولوشو گرفتم و صمیمانه ازش معذرت خواستم و گفتم که مریضی ش تقصیر من بوده. همون وقت هم بود که فهمیدم آلوشا چقدر بزرگ شده. وقتی که بغلم کرد و گفت: «تقصیر شما نیست مامانی… تقصیر هیچکس نیست. اشکاتو پاک کن.»
بزرگ شدن یا پیر شدن هیج ربطی به سن و سال نداره. من امروز توی صورت بچه م، مرد خونه بودن رو دیدم… باور کنین که دیدم.