بازگشت

از وبلاگ پایین در میان امواج در هم پیچیده:
من مامانم رو ماهها قبل از دست داده بودم. اون مامانی که من می شناختم و دوستش داشتم خیلی وقت پیش مرده بود. گفته بودم که. حتی بدنش هم شبیه بدن مامانم نبود. عزا داری هم کرده بودم. هر وقت در کابینت رو باز کرده بودم و برچسب سبزی های خشک رو که به خط مامانم بود دیده بودم. یا از توی فریزر بسته ی گوشتی برداشته بودم که تاریخ رویش را مامان زده بود. چرخ خریدش، تک افتاده توی انباری. (کی، کِی اونو اونجا گذاشته بود؟) هزار تا چیز کوچیک دیگه. اما حالا احساس می کنم که دلم برای این موجود صاف نرم بی آزار که سن نامشخصی داشت (بچه ای که پیر شده بود) و وقتی لبخند می زد صورتش شبیه قورباغه می شد تنگ می شه.

دوست عزیز… تسلیت میگم… خب؟ نسلیت میگم.