داشتم سیب زمینی سرخ میکردم که عمو زنگ زد. تلفن رو برداشتم و همین طور که مشغول احوالپرسی بودم سیب زمینیهای سرخ شده رو توی دیس ریختم و کمی نمک بهش زدم و سری دوم رو توی ماهیتابه ریختم. سر و صدای بچه ها اونقدر زیاد بود که صدای عمو رو نمیشنیدم. با کلافه گی سرمو تکون دادم که چیه. آلوشا داد زد: «نمیخوام بهش سیب زمینی بدم، مال خودمه، گشنمه!» و همون موقع جیغ ناشا بلند شد که میگفت: «بده من…» سریع از جام بلند شدم تا دیس سیب زمینی رو جلوشون بذارم و قال قضیه رو بکنم که دیدم ته سیب زمینیا رو درآوردن! بدون معطلی به ماهیتابه اشاره کردم و زیرلبی گفتم: «الان… الان!» اما بچه ها کوتاه نیومدن و دوباره سر همون دو سه تا سیب زمینی باقی مونده توی دیس دعواشون شد. عمو که خیلی کنجکاو شده بود، ازم پرسید: «چی میخوان؟» چشم غره ای به بچه ها رفتم و صدامو صاف کردم و با متانت گفتم: «چیزی نیست عمو جان، شما بفرمایین. سر سیب زمینی دعواشون شده.» اینو که گفتم، عموم پرسید: «سر سیب زمینی؟» بعد با بزرگواری اضافه کرد: «عمو جان برو به بچه هات برس. معلومه خیلی وفته چیزی نخوردن! مواظب غذاشون باش. میدونم خیلی خسته میشی، اما خب اینم درست نیست که بچه ها گرسنه بمونن و تو هیچی بهشون ندی!! بیشتر بهشون برس…!!!»
میدونین از چی حرصم گرفت؟ از اینکه دیس دومو دست نزدن، سیر سیر بودن… انگار فقط ماموریت داشتن آبروی منو ببرن!