با تف یه تیکه کاغذ رو چسبونده بود جلوی کامیونش. کاغذه هی خشک میشد و می افتاد و آلوشا هم هی دوباره تفی ش میکرد. حالم بد شد. بر و بر نگاش کردم و وقتی دیدم هیچ حواسش بهم نیست گفتم: «این چه کثافتکاریه که میکنی مادر؟» بدون اینکه نگام کنه، کاغذ خشک شده رو دوباره تفی کرد و گفت: «تصادف کرده پلاکش داغون شده. دارم تعمیرش میکنم. شمام اگه حالتون بد میشه خب نیاین تعمیرگاه!»