تا اومدم بجنبم موهای ناشا رو محکم کشید و جیغشو دراورد. من که اشکای درشت دخترم حسابی ناراحتم کرده بود، با عصبانیت رو کردم به آلوشا و گفتم: «فوری میری تو اتاقت، چراغ رو روشن میکنی و در رو میبندی. هر وقت یاد گرفتی که خواهرت رو دوست داشته باشی، حق داری بیرون بیای.» با بغض راه افتاد طرف اتاقش. اما به محض اینکه در اتاقشو بست، صدای گریه ش بلند شد. ناشا رو بغل کردم و اشکاشو پاک کردم و رفتم در اتاق اون یکی رو باز کردم. با اخم گفتم: «چیه؟!» انتظار داشتم بگه که متاسفه و خواهرشو بوس کنه. اما فین فینی کرد و بعد گفت: «آخه مامان من از دربستگی میترسم!!!»
چیز غریبی نیست مادر جان… آخه منم از وابستگی میترسم.