احساس از سگ بدتر بودن

زمانی سگی داشتم که هر وقت در حیاط باز میموند، می‌پربد بیرون و با سرعت از خونه دور میشد. اما همچین که میرسید به سر خیابون و وسعت دشت* رو میدید، می ایستاد. یه کمی نگاه میکرد و بعد از چند ثانیه گوشاش آویزون میشد و برمیگشت. خیلی آروم می اومد تو خونه و بعد از یکی دو دقیقه همون سگ همیشگی میشد…
مدتیه منم حس سگم رو تجربه میکنم. مثلا روز اول مهر وقتی که آلوشا رو بردم مهد. جشن بود و همه بچه‌ها لباسای خوشگل پوشیده بودن و عمو حمید داشت براشون آهنگ میزد و میخوند. همون روز که ناشا از بغل من بیرون پرید که بره و برقصه و مدیر مهد با لحن اطمینان‌بخشی بهم گفت یکی دو ساعت بیشتر طول نمیکشه، ناشا و آلوشا رو بذارم و خودم به کارهام برسم و من قبول کردم… همون روز بود که بعد از مدتها سبکبار و بدون بچه دقیقا تا سر خیابون دویدم و وسعت دشت رو دیدم، اما با گوشای آویزون برگشتم. تموم اون یکی دو ساعت رو با اضطراب گذروندم. با افکارم کلنجار رفتم و به خودم غر زدم. بعد دیدم قضیه جدیتر از این حرفهاس. بند محکمی که منو به بچه‌هام وصل کرده به گردنم افتاده. راحت میشه کشیدش و با اون منو خفه کرد.
بعد به دور و برم نگاه کردم. نه فقط من، همه ما مادرا یه جورایی وصل به بچه‌هامون شدیم. بندی که سرش خدا میدونه کجا و دست کیه. دست بچه‌مون، دست شوهرمون، دست همسر سابقمون و یا حتی دست مزاحم تلفنی که تهدید میکنه اگه به دیدنش نری بچه‌تو توی راه مدرسه میدزده.. میدونم که باید منطقی باشم. میدونم که اگه عاقل بودم و یه ماه بچه‌ها رو به پدرشون تحویل میدادم تا الان از این وضعیت بلاتکلیف دراومده بودم و بچه‌هام هم کنارم میموندن. اما ساده نیست. نه اصلا ساده نیست. فکر بدون بچه‌هام زندگی کردن منو دیوونه میکنه. شاید بچه‌ها بتونن کنار پدرشون دوام بیارن، اما فکر بدون بچه‌ها بودن هم برای من کشنده‌س.
چی میخواین از من بدونین؟ پاشنه آشیلم رو؟ چی میخواین بهم بگین؟ آسیب‌پذیریم رو؟ من اینجا هر روز با هزاران خطر روبرو هستم. هزار مصیبت رو رد میکنم. هزار بار هم لبخند بچه‌هام رو میبینم.
نگید چی و چطور… اما من دیگه تموم شدم. حتی اگه در باز رو باز کنن و به من بگن برو، من بازم همون سگی هستم که تا سر کوچه میدوه و بعد دوباره برمیگرده. دیگه درها رو چرا میبندین؟ **

*اونجا پشت خونه، هنوز یونجه‌زاره. براستی من در بهشت ایران زندگی میکنم…
**دیگه دلم نمیخواد به صرف اینکه کسی که اینا رو میخونه، سر بند به دستشه و هر وقت که دلش بخواد میتونه منو خفه کنه یا به راهی که خودش دلش میخواد بکشونه، از حرف زدن بمونم.