غروب بچه ها رو برده بودم بیرون. سر یکی از خیابونای پر رفت و آمد، مردی ایستاده بود و با هنرمندی تمام ویولن میزد. دست کردم توی کیفم و یه اسکناس درآوردم و دادمش به آلوشا و اشاره کردم که بره جلو. آلوشا که بهت زده به حرکت دست مرد نگاه میکرد، دستشو دراز کرد و گفت: «بفرمایین.» نوازنده پول رو گرفت و گذاشت توی جیبش و با لبخند گفت: «انشالله عروسیت جوون.» آلوشا بدون اینکه چشم از دست مرد برداره گفت: «نه، نمیخوام. من قبلا عروسی کردم!!!»