وقتی همه چیز نفس میکشد

ناشا رو گذاشتم رو یکی از پله ها و کیسه میوه رو هم کنارش و با نفس تنگی سعی کردم زیپ کیف رو باز کنم و کلید رو از توش دربیارم. آلوشا سرحال و سرزنده دستشو گذاشته بود روی شاسی و یکریز زنگ میزد. در رو باز کردم و بچه ها رو بردم تو خونه و کیسه رو برداشتم و با دلخوری گفتم: «چرا این همه شلوغ میکنی پسر. کسی خونه نیست که زنگ میزنی عزیز دل من.» و خسته، در رو بستم. آلوشا که کفش در نیاورده نشسته بود سر ماشین بازیش، بدون مکث گفت: « این همه ماشین دارم تو خونه… اونا آدم نیستن؟!»