تازه آلوشا از مهد رسیده بود خونه و وسط فرش توی هال نشسته بود و داشت با بند کفشش سر و کله میزد. دفترچه غنچه شو* باز کردم و دیدم نوشته امروز با یکی از بچه های مهد دعواش شده. دفتر رو به آرومی بستم و گذاشتمش توی کیفش و گفتم: «چه خبر؟» سرشو بلند نکرد و عادی گفت: «هیچی.» ادامه دادم: «از مهد چه خبر؟ هیچ اتفاقی نیفتاد؟» زیرلبی گفت: «هیچی. گفتم که هیچی… مامان این بنده باز نمیشه.» و با ناراحتی بهم نگاه کرد. آروم نشستم کنارش و در حالیکه سعی میکردم گره کور بند کفشش رو باز کنم، گفتم: «اما کلاغا برام خبر آوردن که تو امروز با یکی از بچه های مهد دعوا کردی …» و منتظر جوابش موندم. جا خورد. یه لحظه مکث کرد و با خنده گفت: «کلاغا گفتن یا دفترچه غنچه مامان جون؟!**»
* دفترچه غنچه یه دفتر کوچولوست که شده پل ارتباطی مهد کودک با مامان – باباها
** تا من باشم به اصل «یه کمی بذار زمان بگذره» پایبند باشم!