بیماری

از وبلاگ نوشته هایی برای پسرم:
…روز اولی که تب کردی؛ بابا تا دير وقت سر کار بود و تو توی تب می سوختی؛ مستاصل شده بودم که چکار کنم با اون وضع تو، خودم تنهايی نمیتونستم کاری کنم که گريه ام گرفت. خيلی بچگانه بود ولی بلند بلند گريه می کردم و هر چی دعا حفظ بودم می خوندم. تو با اون چشمای بی حال مريض منو نگاه ميکردی، که يه دفعه پستونکت را گذاشتی دهان من!!