دوستت دارم، می‌بوسمت

از صبح تا حالا هر کی تلفن زده، بهش گفتم دوستت دارم. هر کی هم چت کرده یه دوستت دارم ازم گرفته. صبح که پسرم رو روانه مهد کردم بهش گفتم دوستت دارم و بوسیدمش اساسی. دخترکم رو هم وقتی که از خواب بیدار شد، حسابی بوسیدم و گفتم که دوستش دارم. کسی چه میدونه اگه شما هم اینجا بودین امروز می‌بوسیدمتون.
وقتی جریان زندگی آرین گلشنی رو خوندم هنوز بچه نداشتم. ماهنامه زنان شرح کاملی از این بچه و شکل به قتل رسیدنش رو نوشته بود. بعدها جریانات دردناک دیگه‌ای رو شنیدم. اولین بار تو فیلم بانوی اردیبهشت بود انگار، که ضجه‌های مادر آرین رو شنیدم و دلم ریخت… بعدا که خودم تو شرایطی قرار گرفتم که هر آن ممکن بود بچه‌هام، خصوصا پسرم رو ازم بگیرن ضجه‌های مادر آرین در من درونی شد، اونقدر که انگار من همیشه داشتم فریاد میکشیدم…
تولد دخترم، موندن پسرم رو تضمین کرد. اون موقع که همه از سر سیری درشت بارم کردن، تنها چیزی که باعث شد لبخند بزنم و سکوت کنم، سختی بزرگ کردن دو بچه با اختلاف سنی دو سال بود. من میدونستم این جوری میتونم وایسم و بگم یا هر دو یا هیچکدوم. اگه میخواهین بچه‌هامو ازم بگیرین هر دو رو بگیرین و ته دلم امیدوار باشم که گرفتن دو تا بچه و سپردن اون به کسی – هر کسی: مادر بزرگ، عمه، پرستار و یا حتی نامادری – به مراتب سختتره از یه بچه.
دیروز روز بزرگی برای من بود. ممکنه این چیز زیادی نباشه، اما اگه مثل من و هزاران مادر دیگه‌ای که از بچه‌هاشون دور موندن یا ترس و دلهره دوری از بچه‌هاشون رو دارن بودین، اونوقت حتی یه قدم کوچولو هم خوشحالتون میکرد.
دلم میخواد امروز دست مادر آرین رو بگیرم و بهش بگم دخترک تو مرد تا من بتونم حق نگهداری پسرم رو تا هفت سالگی به دست بیارم. دستشو بگیرم و ببوسمش و بگم دوستش دارم.
دلم میخواد امروز میتونستم برم یه جایی که فریادم رو کسی بشنوه و داد بزنم چند تا خون دیگه لازم دارین تا توی حقوق زنان و کودکان و قوانین جاری یه تجدید نظر جدی کنین؟
دلم میخواد امروز رو به یه اسم خوب نامگذاری میکردم. یه اسمی مثل آرین یا خون سیاوش… چه میدونم دلم میخواست که میتونستم همه بچه‌هایی رو که زیر دست مادر و پدرا، نامادریا و ناپدریا، فامیل و دوست و غریب و آشنا له شدن و کسی صداشون رو نشنید زنده کنم و براشون کیک بپزم.

دلم میخواد ببوسمتون و بگم دوستتون دارم.

آدمی که میخواست آدم باقی بمونه

از وبلاگ من و سارا:
بغلش کرده بودم و حرف می زدیم …همیشه وقتی میاد پیشم یه عالمه حرف داره…به اندازه ی 5 روز…دوست داره بشینم تو خونه تا هر وقت خواست در دسترسش باشم … فقط حس کنه که هستم …حتی اگه بره با دوستاش هم بازی کنه ، دوست داره من خونه بشینم …دیشب وقتی گفتم دارم میرم بیرون کلی عصبانی شد و قهر کرد …در اتاقش رو کوبید و رفت بخوابه…رفتم پشت در اتاقش…یه کاغذ چسبونده بود رو در » کسی اجازه نداره بیاد تو اتاق به جز مامان بزرگم » !!…در زدم … اجازه داد برم تو…گفتم که فقط همین آخر هفته ها می تونم برم بیرون …و خیلی خودخواهانه ست که فکر می کنه باید حتما خونه باشم در حالی که خیلی وقتها خودش رفته پیش دوستاش…گفت به من هیچ ربطی نداره … هر کاری دلت می خواد بکن…
این جور موقع ها نقش مادر فداکاراینه که بشینه تو خونه تا بچه این دو روز رو که اومده هر کاری دوست داره کنه…اما من مادر فداکاری نیستم…به خودم این حق رو میدم که گاهی هم اول خودم رو در نظر بگیرم…پس باهاش خداحافظی کردم.
صبح اومد بغلم کرد و گفت ببخشید به خاطر دیشب…بعد توضیح داد که بعداز رفتن من فهمیده که اشتباه کرده.
این جور وقتها خیلی دوسش دارم…وقتی می بینم که داره بزرگ می شه … داره فکر می کنه…داره یاد می گیره به من حق بده…به خصوص که وقتی پیش پدرش هست مرتب بهش می گن » مامانت اگه دوست داشت تو رو ول نمی کرد بره…مامانت دوست نداره زیاد بری اونجا…» و از این قبیل چرت و پرت ها.
دیگه داره بزرگ می شه…دخترم داره قیافه ی یک انسان رو می گیره…اون دیگه یه فرشته ی کوچولو نیست.

استفاده ابزاری

هنوز پامو داخل خونه نذاشته بودم که پشیمون شدم. یه نگاهی به بسته دستم انداختم و صد بار خودمو لعنت کردم که چرا از این حروف کوچولوی انگلیسی که پشتش آهن ربا داره و میشه به وایت برد چسبوندشون دو تا نخریدم. اون موقع به این فکر میکردم که اینا واسه ناشا هیچ کاربردی نداره، اما حالا کاربردش اصلا مهم نبود، مهم چیزی بود که خریده شده بود و اون یکی هم حتما سهمی میخواست. این بود که نشستم وسط اتاق و بچه ها رو صدا کردم و با نرمش و انعطاف بهشون گفتم که چی خریدم و ازشون خواستم تا اجازه بدن حروف رو بینشون تقسیم کنم و وقتی برق چشماشون رو دیدم، فهمیدم خوشحال تر از اونی هستن که بخوان واسه یکی دوتا دونه بیشتر، با هم دعوا کنن.
با خیال راحت بسته رو باز کردم و حروف رو روی زمین ریختم و منتظر عکس العملشون موندم. آلوشا بعد از زیر و رو کردن حروف، دو تا حرف رو برداشت و گفت: «بقیه شو نمیخوام خواهری. مال خودت باشه.» من که از تعجب داشتم شاخ در میاوردم، گفتم: «آخه واسه چی؟» و بعد به دستش نگاه کردم و دیدم دو تا حرف K و P رو برداشته و سعی میکنه تو جیب لباسش جاشون بده. دستشو گرفتم و گفتم: «صبر کن ببینم، یعنی تو هیچکدوم دیگه رو نمیخوای؟» گفت: «نه… فقط همین دوتا رو.» یه کمی نگا نگاش کردم و گفتم: « آخه این دو تا به چه دردت میخوره؟ نه میتونی باهاش ABCD درست کنی، نه میتونی اسمت رو بنویسی…» با خوشحالی گفت: «ماشین بازی که میتونم بکنم.» گفتم: «عزیز من، اینا به درد ماشین بازی که نمیخورن.. اینا حروفن. ببین این جوری باهاشون بازی میکنن…» و میخواستم کارشون رو نشونش بدم که با اخم و تخم گفت: «میدونم مامانی، بلدم، اما نگاه کن… اینا که دست من باشه انگار که من یه PK* دارم! ببین چه PK خوشگلیه!!!»

*PK اسم یه نوع ماشین وطنیه… یه چیزی تو مایه رنو… سپند… راستی من آخرش نفهمیدم کدوم به کدومه!!!

جنگ جهانی وحوش

داشتم واسه بچه ها در مورد حیوانات صحبت میکردم که مثلا موشا از گربه ها میترسن و گوسفند از گرگ و خرگوش از روباه. بعد در مورد شکار و شکارچی گفتم و آخر همه حرفام از آلوشا پرسیدم: «خوب تو میتونی یه مثال خوب برام بزنی؟» آلوشا من منی کرد و بعد با احتیاط گفت: «مثل سگا و گربه ها، که سگا ارتش ضد مموشی*! هستن!»

* حالا درست یا غلط ما به گربه میگیم مموشی.

زبان بی زبانی

امشب آلوشا از من پرسید: «مامان، ستاره سهیل یعنی چی؟» سرم رو بلند کردم و پشت گوشم رو خاروندم و گفتم: «یعنی کسی یا چیزی که دیر به دیر میبینیش…» چشماش گرد شد و ازم پرسید: «مثل ماکارونی؟!!»

بابا من فردا ناهار ماکارونی درست میکنم. اگه ندیدین!

کار کار انگلیساست!

چند وقتی بود که یه نفر با گذاشتن پیغامهای بی ادبانه باعث ناراحتیم میشد. بعد از چند روز صبوری تصمیم گرفتم آی پی رو چک کنم. این بود که به دوستی تلفن زدم و ازش خواستم به من یاد بده بفهمم هر آی پی از کجا کانکت میشه. دوستم قبل از هر کاری از من پرسید: « به چه دردت میخوره؟» گفتم: «اشتباه نکن، شهر مفهوم داره. مثلا اگه از اصفهان باشه مربوطه به فلانی، اگه از کرج باشه معلومه کار فلانیه، اگه از…» که یهو آلوشا تو حرفم پرید و گفت: «بله! اگه از مهد کودک باشه هم معلومه کار، کار مهران کارآموزه*!!! »

*از بچه های مهد آلوشاست این مهران کاراموز.
**مزاحمم رو پیدا کردم.

خورشیدی که غروب نمیکرد

صبح روز تولد، بلاخره بعد از چند روز تعقیب و گریز از سئوال «مامان امروز تولدمونه؟!» وقتی با خوشحالی دستامو بهم کوبیدم و گفتم: «خب بچه ها امروز دیگه تولدتونه.» و آلوشا فورا سراغ کادوها رو گرفت و ناشا هم دوید و دستشو کوبید رو در یخچال و گفت: «کیک بخورم!»، تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم. این بود که از هیجان صدام کم کردم و گفتم: «نه بچه های گلم. الان که نه، چند ساعت دیگه تولدتون شروع میشه، اونوقت هم کادو میگیرین و هم کیک میخورین.» آلوشا طبق معمول وایستاد و با کنجکاوی پرسید: «مثلا کی؟» و ناشا هم که هنوز رو در یخچال می کوبید، مثل طوطی تکرار کرد: «کی؟» خنده م گرفت. به نرمی نگاشون کردم و گفتم: «شب، هر وقت هوا تاریک شد.» بعد ناشا رو بغل کردم و یه سیب از یخچال دراوردم و شستم و دادم دستش…
تازه میخواستم بادکنا رو باد کنم که آلوشا دوید طرفم و صورتشو چسبوند به صورتم و گفت: «مامان، هیچ میدونستی الان هوا دیگه تاریک شده؟!» و عینک آفتابی منو، که روی دماغش لیز خورده بود، دوباره بالا کشید!

وقتی مادری احمق میشود

سر آلوشا رو به سینه م چسبوندم و گفتم: «دوستت دارم.» گفت: «منم.» و خودشو بیشتر به من چسبوند. بعد خیلی آروم گفت: «میخوام همیشه پیش تو باشم.» نمیدونم چرا این کار رو کردم، کار کثیفیه… اما موهاشو ناز کردم و گفتم: «خب اگه من مردم چی؟» یه لحظه سرش رو بلند کرد و گفت: «نخیر، تو نمیمیری.» و بغض کرد. اومدم خودمو توجیه کنم به گمونم، چون دستمو آوردم جلو و نازش کردم و گفتم: «خوب بلاخره همه آدما میمیرن دیگه، منم وقتی پیر شدم میمیرم. اون موقع تو دیگه بزرگ شدی، دیگه تنها نیستی… » و داشتم ادامه میدادم که بغضش ترکید و با گریه گفت: «چرا تو نمیدونی؟ حتی آدم بزرگام به مامانشون احتیاج دارن.»

من دلم برای مادرم تنگ شده، اینجا کسی هست که بدونه من چی میگم؟

ناشا وارد میشود!

1- توی یه جمع دوستانه و البته رسمی نشسته بودیم که یهو برقا رفت. ناشا با هیجان دستاشو بهم کوبید و گفت: «مامان، ا…. برقا ترکید کرد!!»

2- خب شما چی فکر میکنین؟ دختر من هر وقت یکی رو دوست داشته باشه بهش میگه: «منم دوستت دارم!!!»

زندون دل

کم کم از دیدن صحنه پا به پا شدن آلوشا خسته شدم. نگاهش کردم و با دلخوری گفتم: «بجای این همه دست پاچگی بهتر نیست بری دستشویی؟» با لجبازی شونه هاشو بالا انداخت و بدون اینکه حتی نگاهم کنه سعی کرد لاستیک ماشین کوچولوش رو که در رفته بود، جا بندازه. دیدم این راه فایده نداره. یاد روشهای معصومانه مامانم افتادم. نشستم کنارش و گفتم: «ببین مامان جون، شما از صبح تا حالا سه تا لیوان دوغ خوردی. این دوغا الان تو شکم تو جمع شدن، جاشون تنگه، دارن گریه میکنن. دردشون میاد. اگه تو بری جیش بکنی اونوقت اونام میخندن و خوشحال میشن.» و بعد سعی کردم با نگاه غمزده تاثیرگذاری به صورتش خیره بشم.
آلوشا یه کمی به چشمام نگا کرد، بعد بدون کلمه ای رفت دستشویی. خوشم اومد که بدون کمترین درگیری تونستم وادارش کنم کاری رو که میخوام انجام بده. داشتم تو ذهنم بالا و پائین میکردم ببینم دیگه کجا میتونم از این کلکا بزنم که از دستشویی اومد و با عصبانیت بهم گفت: «دیگه اصلا حرفاتو گوش نمیکنم مامان! اونا که دوغ نبودن، همش جیش بود! همه ش! خودم دیدم!» و ماشینشو برداشت و منو بهت زده ول کرد و رفت تو اتاقش.

وقتی نوشی غرق غرور میشود

دیروز من و جوجه ها سر از شرق درآوردیم!:
نوشي و جوجه هايش، زني است كه با اضطراب درگير اخذ حضانت دو فرزند خود از مردي كه هرگز براي ما از او چيز بدي نمي گويد است. او در حالي گرفتار اين معضل بوده كه از يك سو به دليل تنهايي (دوري از اقوام) حتي براي حضور در دادگاه به همراه دو طفل خود دچار مشكل جدي است و از سوي ديگر در آستانه يك قانونگذاري جديد در خصوص سن حضانت اطفال است كه بر اضطراب او مي افزايد.زن نويسنده وبلاگ به گونه اي هنرمندانه با استفاده از نگاه هاي عميق توانسته است زواياي زندگي يك مادر و دو كودك را به تصوير در آورد به گونه اي كه او خود مي گويد: «اينجا فقط نگاه ها ي روزانه يه مادره كه فكر مي كنه هر روزي كه مي گذره ديگه برنمي گرده و مي خواد سفت و سخت با ثانيه ها زندگي كنه.» اين ثانيه ها در واقع دنياي پر اضطرابي است كه اين زن به دليل فسخ قرارداد اجتماعي زندگي مشترك بدان وارد شده است. در عين حال توجه كامل به زندگي فرزندان باعث شده اين زن كمتر از خود بگويد: «روز اولم قرار نبود اين جا فقط راجع به بچه ها بنويسم…اما به مرور انگار محو شدم.» اين وبلاگ به عنوان يكي از پر مراجعه كننده ترين وبلاگ ها با 111 هزار مراجعه ( تا پاييز 82) است.

آقای حاجلی نویسنده این مقاله همزمان با بررسی جنبش زنان در ایران، به بررسی سه وبلاگ پرداختن که اونا عبارتند از وبلاگ فروغ و وبلاگ دوست خوبم سارا و در آخر نوشی. هر چند من در کمال خودخواهی فقط قسمتی رو که در مورد وبلاگ خودم بود اینجا نقل کردم اما بهتون پیشنهاد میکنم، اگه هنوز روزنامه رو نخوندین این مقاله رو بخونین. اسمش هست: جنبش زنان خیال واهی جامعه ایران.

ممنونم آقای حاجلی بخاطر نگاه هوشمندانه تون به نوشته های وبلاگها… دروغ نگم، مست غرورم. مرسی.

shargh

معجزه

یه روایت از کتاب نامه های بچه ها به خدا به انتخاب رهاب:
خدای عزيز، توی مدرسه ياد گرفته ام که تو می توانی از کرم ابريشم پروانه بسازی. به نظر من اين کارت محشر است. برای خواهرم چه کار می توانی بکنی؟ او زشت است. لطفا به پدر و مادرم نگو من اين را برايت نوشته ام
رفيق تو: گرک (۱۱ساله)

جل الخالق

میگم چطوریه که این بدقیافه میگه با لمس دماغش میتونه فکر ما رو بخونه، اونوقت من واسه کوچولوترین خواسته هام، باید کلی توضیح بدم، اونوقت آیا طرفم بفهمه، آیا نفهمه… هان؟!!

با تشکر از یه دوست ناشناس عزیز بخاطر معرفی لینک.

آژانس سر کوچه

دیشب اخبار ساعت نوزده داشت در مورد آژانس بین المللی انرژی اتمی خبر پخش میکرد که یهو آلوشا گفت: «مامانی، ما چرا هیچوقت از اینجا تاکسی نمیگیریم؟!!»

خنده های مادرانه

شما اگه دختر دو ساله تون به اتوبوس بگه ابودوس و به کامیون بگه اومیون و وقتی میخواد بگه سوار بشم بگه سوار بشینم، نه حالا جون من، شما اگه جای من بودین، هر دفعه خنده تون نمیگرفت؟

ملاک انتخاب

رفته بودم واسه تولد بچه ها بادکنک و کلاه بوقی بخرم. فروشنده نیم نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: «تولد کدومتونه؟» ناشا داد زد: «من!» آلوشا چپ چپ نگاه کرد و با غرولند گفت: «هردومون.» فروشنده خودشو لوس کرد و با صدای بچه گونه گفت: «منم تولدت دعوت میکنی؟» آلوشا ابروهاشو بالا انداخت و گفت: «شما که همسن من نیستی!» فروشنده بازم با صدای نازک و بچه گونه ادامه داد: «خوب چه اشکالی داره؟» و همون موقع کارش دیگه تقریبا تموم شده بود، کلاه ها و بادکنکها رو توی کیسه گذاشت و قبض رو بهم داد تا برم صندوق پولشو بدم. دست آلوشا و ناشا رو کشیدم و با خودم پای صندوق بردم. بعد قبض مهر خورده رو آوردم و گذاشتم روی میز تا بسته رو تحویل بگیرم. فروشنده دست بردار نبود. چون با دیدن دوباره آلوشا بازم با همون صدای بچه گونه ادامه داد: «بلاخره من بیام تولدت یا نه؟» آلوشا نگاهی از سر عجله به فروشنده انداخت و گفت: «شما قدت خیلی بلنده، بهتره تولد بابام بیای!» و کیسه خرید رو محکم دستش گرفت و از مغازه خارج شد.

نوشابه بادمجونی

در مغازه رو باز کردم و هر سه تامون همزمان سلام کردیم. پیرمرد از پشت یخچالی که روش پر بود از چیپس و پفک سرک کشید و با خنده جواب داد. ساکم رو دست به دست کردم و گفتم: «لطفا دو تا شیر بدین و یه نوشابه خانواده.» فروشنده که سرش رو دوباره پشت کوه چیپس و پفک قایم کرده بود با صدای بلندی پرسید: «نوشابه چه رنگی باشه؟» تا دهن باز کردم جواب بدم، آلوشا پیشدستی کرد و گفت: «بادمجونی لطفا!»

بچه های آخر زمون

از وبلاگ غربتستان:
– سارای کوچولو به مربی مهد کودک ميگه: من يه چيزی رو نميفهمم. اون موقع که خدا آدمها رو درست ميکرد اين همه گوشت رو از کجا آورد؟!
– در باغچه پرندهء مرده‌ای رو خاک ميکنم. دوقلوهای چهارساله‌ام از راه ميرسند. يکيشون ميگه: مامان، چيکار ميکنی؟ اون يکی پيشدستی ميکنه و جواب ميده: مگه نميبينی؟ مامان داره پرنده ميکاره!
– خانم مغازه‌دار با پسرم صحبت ميکنه و با خنده ميپرسه: ببينم، اسم بابات چيه؟ پسرم بيمعطلی جواب ميده: عزيزم!
– دخترک اولی ميگه: من هيچوقت ازدواج نميکنم. پيش مامانم ميمونم. دخترک دومی ميگه: ولی مامانها يه روزی ميميرند. اولی ميگه: پس صبر ميکنم، هروقت مرد عروسی ميکنم!
– پسرم ميگه: مامان، وقتی بزرگ شدم با تو عروسی ميکنم. جواب ميدم: بابا رو چيکار کنيم؟ ميگه: اون که تا اون موقع مرده!
– مادر خسته و کوفته بعد از انجام کارهای خونه به دستش کرم ميزنه و در مبلی لم ميده، دستهاش رو از دوطرف آويزون ميکنه و چشمها رو ميبنده. کوچولوها به سراغش ميان و دستش رو بلند ميکنند. دستش با بيحالی دوباره به پايين ميفته و مادر همچنان خودش رو به خواب ميزنه. دخترک ميگه: وای! مامان مرده! پسرک خم ميشه، دست آلوده به کرم مادر رو بو ميکنه و ميگه: پيف‌ف‌ف‌ف‌! بو هم گرفته!
– با بيحوصلگی به پسرم ميگم: ببينم، آخرش امروز تو حاضر ميشی يا نه؟ پسرم با خونسردی جواب ميده: من چه ميدونم؟ مگه علم غيب دارم؟
– خانمی از دخترم ميپرسه: اسمت چيه کوچولو؟ دخترم جواب ميده: من چه ميدونم؟ ولی مامان هميشه بهم ميگه دانيلا!

….. (بقیه ش رو همون جا بخونین!)

کت و نیم کت

از وبلاگ شاید برای آینده:
ديروز بعد از اينکه از سر کار برگشتم و دنبال برديا رفتم و اومديم خونه ماشين رو توی حياط پارک کردم . تا داشتم خريد هامو از تو ماشين برميداشتم ديدم برديا دم در حياط داد ميزنه کتی کتی وايسا نرو . فکر کردم دوباره با اين بچه ها ی تو کوچه دوست شده خواستم بيام زود جمعش کنم و برگردونمش . وقتی اومدم دم در ديدم هيچکی تو کوچه نيست . بهش گفتم به کی ميگی کتی . گفت به اين کته ديگه ببين رفت بالای ديوار. تازه فهميدم آموزش زبانهام کم کم داره اثر بخش ميشه . آخ جون

یک زن و چند جمله

1- جمعه بلاخره تولد آلوشا و با یه کمی عجله تولد ناشا رو گرفتم. پسرکم متولد مهر و دخترکم متولد آذرماه هستن. زرنگی کردم و آبان تولد هر دوشون رو گرفتم. چند تا متن هست که مربوطه به همین قضایای تولد بچه ها. مینویسمشون.
2- یه دوستی با دلخوری به من میگفت چقدر زود آپدیت میکنم. با خودم فکر کردم از شما بپرسم که به نظرتون آپدیت روزانه مطلب به وبلاگ لطمه میزنه یا حسن اونه. یکی دیگه هم میگفت فقط جریانهای بچه ها رو بنویس. این جوری کسی نمیتونه دوباره برات مسئله سازی کنه و محیط وبلاگت هم یکدست میشه. گفتم اینو هم از شما بپرسم. بهتره اینجا فقط جریان بچه ها رو بنویسم یا همین روال فعلی خوبه؟
3- دوستتون دارم.

شرمنده اخلاق ورزشکاریتون

دو تا سئوال!
1- کسی وبلاگی به اسم پدر تنها رو میشناسه؟
2- میشه به من لینکی رو معرفی کنین که بتونم از طریق مراجعه به اون متوجه بشم کجا به من لینک دادن؟ بجز کانتر البته.

خیلی خیلی ممنونم.

زبان جان

نوشته های کوشیار پارسی را همیشه میخونم. اما این یکی بدجوری تکونم داد. شما هم بخونینش. میدونم که این نوشته ها نیاز به لینک وبلاگ کوچولوی من ندارن… اما نتونستم بهش لینک ندم.

آلوشای خون تون اومده پائین؟!! فردا با چند حکایت برمیگردم. تلخ شده ام این چند وقته… تلخ.

مملکتی که همه چیز داشت و هیچ چیز نداشت

یک هفته آزگاره که دربدر دنبال یه کپسول گاز هستم و گیرم نیومده. (ایران گاز) اینجا که من زندگی میکنم هنوز گاز شهری وصل نشده. حاضر شدم یه کپسول رو دو هزار تومان بخرم، نبود. امروز شنیدم که یه جایی همین اطراف میفروشه دو هزار و خورده ای. باید آژانس بگیرم و برم که با این ترتیب، حداقل دو هزارتومان هم پول آژانس میشه. اینا که مینویسم واقعیته. جهت اطمینان خاطرتون هم، من یه گوشه دهستانی به اسم کرج بزرگ!! زندگی میکنم.
اینا رو کسی داره مینویسه که مثل آب خوردن میتونست از این مملکت بره و نرفت. اینا رو کسی داره مینویسه که هنوز دو دستی به مملکتش چسبیده و تا بتونه از اینجا نمیره، اینا رو کسی داره مینویسه که به سرسختی و مقاومت توی دوست و آشنا معروفه، اما راستی راستی گاهی کم میاره و به درستی تصمیمش شک میکنه… مشکلات زنان و حضانت بچه ها پیشکش، ما گاهی واسه تهیه بدیهی ترین چیزها باید سگ دو بزنیم.
میدونین از چی دلم میسوزه؟ از اینکه نفت زیر پامونه و اونوقت…
به هر حال، اینجا خونه شماست، بفرمائین.

بعد از نگارش: اینا رو واسه ناصر غیاثی نازنین نوشتم، که یه بار دیگه قبل از برگشتن به ایران خوب فکراشو بکنه…

یک عروسک و سه اسم

– «بده من!»
– «چی رو بدم بهت گلم.»
– «بدش من.»
– «چی رو مامانی؟»
– «نی نی رو بده به من.»
– «آهان. آلوشا جان میشه عروسک ناشا رو بهش بدی؟ روی کمده. نیلوفر رو میگم.»
– «چی؟ بهارک رو؟ باشه. الان بهش میدم… بیا بگیرش خواهری.»
– «مرسی داداش. مامانی، مهتاب ایناشا!»

امری باشه؟!

هوا دیگه تاریک شده بود که از مهمونی برگشتیم. خونه ای که مهمون بودیم تلفن نداشت. سلانه سلانه با بچه ها رفتیم تا تاکسی سرویسی که اون نزدیکها بود. توی راه آلوشا گفت: «مامانی، میشه برام دوغ بخری؟ » به ساعتم نگاهی کردم و گفتم: «خونه برات خودم دوغ درست میکنم. بذار سریعتر بریم خونه، به اندازه کافی دیر کردیم.» آلوشا دیگه چیزی نگفت. منم حرفی نزدم. دم در آژانس که رسیدیم سرم رو آوردم پایین و دستم رو گذاشتم روی شونه پسرکم و توی صورتش نگاه کردم و گفتم: «میخوای تو بری حرف بزنی؟» پا به پا کرد و گفت: «برم چی بگم؟» گفتم: «میری میگی: سلام آقا. من (…) هستم. یه ماشین میخوام واسه (…). هم فامیلت رو درست و خوب تلفظ کن و هم جایی رو که میخوای بری. میتونی؟» گفت: «آره.» و رفت توی آژانس. پشت سرش من و ناشا هم وارد شدیم و من در جواب نگاه متصدی به آلوشا اشاره کردم. مرد پشت میز سریع متوجه شد و خندید و گفت: «به به، خوش اومدین آقا. بفرمایین.» آلوشا صداشو صاف کرد و گفت: «سلام آقا. من (…) هستم یه ماشین میخوام که منو ببره اول برام دوغ بخره و بعدش بره خونه مون. اولشم تند بره که دوغ رو زود بخریم، بعدشم یواش بره که دوغ رو لباسام نریزه، از این راننده ها دارین؟»

دعوت به همکاری

به نقل از وبلاگ لافم فینی:
به چند بانوی نویسنده، مادر و ترجیحا تنها که اگه ممکن باشه موبایل و ماشین هم داشته باشه نیازمندیم!!!
نه حالا جدی، موبایل و ماشین که مال خودش اما ما به چند تا نویسنده جدید نیاز داریم. مادر باشن، سنشون هم بین بیست و پنج تا چهل سال باشه. اگه تنها باشن که نورعلی نوره… لابد میپرسین جریان چیه؟ عرضم به خدمتتون همون طور که میدونین نوشته های این وبلاگ توسط پنج نفر نوشته میشه که لینکشون کنار صفحه هست. هر کدوم از این پنج نفر کار خودشون رو انجام میدن. به ندرت با اسمی که اینجا دارن کامنت میذارن و البته هر کدوم حرف دلتنگی خودشون رو میزنن. هیچکدوم از ما سیاسی نیستیم، سکسی نویس هم نیستیم. ادعای بچه پیغمبر بودن رو هم نداریم. ما زنیم… فقط همین. و البته اغلب مادر. مادر تنها. یعنی مسئولیت داشتن بچه یا بچه هایی به دوش ما هست که باعث میشه نتونیم به راحتی یه آدم مجرد وبگردی کنیم یا اصلا برنامه ریزی شخصی داشته باشیم. اینه که بعضی اوقات از نظر روحی بهم ریخته هستیم. مثل هفته گذشته من. خب تو این جور مواقع هم معلومه دیگه، نمیشه که به زور متن نوشت و آهان! خوب شد یادم اومد. اساس کار ما اینجا آزادیه. طبیعیه که ما محدودیتهایی هم داریم، اما خب، آزادی اولین شرط کار ماست. این یعنی اینکه هر عضو جدیدی باید اساسنامه رو قبول کنه و اینو هم قبول کنه که سردبیر (که مرتب بین بچه ها در حال تغییره) نفع گروه رو میخواد نه فرد رو و بعد بدون دغدغه شناسایی بنویسه.
جمعه ها ما یه تریبون آزاد داریم. یعنی هر کسی میتونه به اسم خودش یا اسم مستعار اینجا حرف بزنه، داستان بنویسه، و یا گلایه کنه. اصراری به اینکه این وبلاگ معروف بشه نداریم… معتقدیم که چشمه خودش راهشو پیدا میکنه. اگه مایل به عضویت تو گروه هستین و یا دوست دارین به عنوان مهمان هفته متن بدین لطفا با ایمیل سردبیر در تماس باشین. راستی ما سه شرط اساسی توی نوشته هامون رعایت میکنیم: پورنو نمینویسیم، سیاسی که بتونه به اعضای گروه لطمه بزنه نمینویسیم، هتاکی نمیکنیم… اگه با ما هم مرامین، بفرمایین!