هوا دیگه تاریک شده بود که از مهمونی برگشتیم. خونه ای که مهمون بودیم تلفن نداشت. سلانه سلانه با بچه ها رفتیم تا تاکسی سرویسی که اون نزدیکها بود. توی راه آلوشا گفت: «مامانی، میشه برام دوغ بخری؟ » به ساعتم نگاهی کردم و گفتم: «خونه برات خودم دوغ درست میکنم. بذار سریعتر بریم خونه، به اندازه کافی دیر کردیم.» آلوشا دیگه چیزی نگفت. منم حرفی نزدم. دم در آژانس که رسیدیم سرم رو آوردم پایین و دستم رو گذاشتم روی شونه پسرکم و توی صورتش نگاه کردم و گفتم: «میخوای تو بری حرف بزنی؟» پا به پا کرد و گفت: «برم چی بگم؟» گفتم: «میری میگی: سلام آقا. من (…) هستم. یه ماشین میخوام واسه (…). هم فامیلت رو درست و خوب تلفظ کن و هم جایی رو که میخوای بری. میتونی؟» گفت: «آره.» و رفت توی آژانس. پشت سرش من و ناشا هم وارد شدیم و من در جواب نگاه متصدی به آلوشا اشاره کردم. مرد پشت میز سریع متوجه شد و خندید و گفت: «به به، خوش اومدین آقا. بفرمایین.» آلوشا صداشو صاف کرد و گفت: «سلام آقا. من (…) هستم یه ماشین میخوام که منو ببره اول برام دوغ بخره و بعدش بره خونه مون. اولشم تند بره که دوغ رو زود بخریم، بعدشم یواش بره که دوغ رو لباسام نریزه، از این راننده ها دارین؟»