ملاک انتخاب

رفته بودم واسه تولد بچه ها بادکنک و کلاه بوقی بخرم. فروشنده نیم نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: «تولد کدومتونه؟» ناشا داد زد: «من!» آلوشا چپ چپ نگاه کرد و با غرولند گفت: «هردومون.» فروشنده خودشو لوس کرد و با صدای بچه گونه گفت: «منم تولدت دعوت میکنی؟» آلوشا ابروهاشو بالا انداخت و گفت: «شما که همسن من نیستی!» فروشنده بازم با صدای نازک و بچه گونه ادامه داد: «خوب چه اشکالی داره؟» و همون موقع کارش دیگه تقریبا تموم شده بود، کلاه ها و بادکنکها رو توی کیسه گذاشت و قبض رو بهم داد تا برم صندوق پولشو بدم. دست آلوشا و ناشا رو کشیدم و با خودم پای صندوق بردم. بعد قبض مهر خورده رو آوردم و گذاشتم روی میز تا بسته رو تحویل بگیرم. فروشنده دست بردار نبود. چون با دیدن دوباره آلوشا بازم با همون صدای بچه گونه ادامه داد: «بلاخره من بیام تولدت یا نه؟» آلوشا نگاهی از سر عجله به فروشنده انداخت و گفت: «شما قدت خیلی بلنده، بهتره تولد بابام بیای!» و کیسه خرید رو محکم دستش گرفت و از مغازه خارج شد.