کم کم از دیدن صحنه پا به پا شدن آلوشا خسته شدم. نگاهش کردم و با دلخوری گفتم: «بجای این همه دست پاچگی بهتر نیست بری دستشویی؟» با لجبازی شونه هاشو بالا انداخت و بدون اینکه حتی نگاهم کنه سعی کرد لاستیک ماشین کوچولوش رو که در رفته بود، جا بندازه. دیدم این راه فایده نداره. یاد روشهای معصومانه مامانم افتادم. نشستم کنارش و گفتم: «ببین مامان جون، شما از صبح تا حالا سه تا لیوان دوغ خوردی. این دوغا الان تو شکم تو جمع شدن، جاشون تنگه، دارن گریه میکنن. دردشون میاد. اگه تو بری جیش بکنی اونوقت اونام میخندن و خوشحال میشن.» و بعد سعی کردم با نگاه غمزده تاثیرگذاری به صورتش خیره بشم.
آلوشا یه کمی به چشمام نگا کرد، بعد بدون کلمه ای رفت دستشویی. خوشم اومد که بدون کمترین درگیری تونستم وادارش کنم کاری رو که میخوام انجام بده. داشتم تو ذهنم بالا و پائین میکردم ببینم دیگه کجا میتونم از این کلکا بزنم که از دستشویی اومد و با عصبانیت بهم گفت: «دیگه اصلا حرفاتو گوش نمیکنم مامان! اونا که دوغ نبودن، همش جیش بود! همه ش! خودم دیدم!» و ماشینشو برداشت و منو بهت زده ول کرد و رفت تو اتاقش.