خورشیدی که غروب نمیکرد

صبح روز تولد، بلاخره بعد از چند روز تعقیب و گریز از سئوال «مامان امروز تولدمونه؟!» وقتی با خوشحالی دستامو بهم کوبیدم و گفتم: «خب بچه ها امروز دیگه تولدتونه.» و آلوشا فورا سراغ کادوها رو گرفت و ناشا هم دوید و دستشو کوبید رو در یخچال و گفت: «کیک بخورم!»، تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم. این بود که از هیجان صدام کم کردم و گفتم: «نه بچه های گلم. الان که نه، چند ساعت دیگه تولدتون شروع میشه، اونوقت هم کادو میگیرین و هم کیک میخورین.» آلوشا طبق معمول وایستاد و با کنجکاوی پرسید: «مثلا کی؟» و ناشا هم که هنوز رو در یخچال می کوبید، مثل طوطی تکرار کرد: «کی؟» خنده م گرفت. به نرمی نگاشون کردم و گفتم: «شب، هر وقت هوا تاریک شد.» بعد ناشا رو بغل کردم و یه سیب از یخچال دراوردم و شستم و دادم دستش…
تازه میخواستم بادکنا رو باد کنم که آلوشا دوید طرفم و صورتشو چسبوند به صورتم و گفت: «مامان، هیچ میدونستی الان هوا دیگه تاریک شده؟!» و عینک آفتابی منو، که روی دماغش لیز خورده بود، دوباره بالا کشید!