از دیروز تا حالا با خودم کلنجار میرم که آروم بمونم و نمیتونم. راه میرم و میخندم، احمقم؟ شاید. دل ساده و صبور من به بهانه های ساده خوشبختی اش قناعت میکنه. شادم؟ بدون تردید. حالا من سه سال دیگه زمان دارم که مبارزه کنم و سه سال وقت کمی نیست.
وقتی که غمگین رفتن پدر بودم، همین مرد بود که به من میگفت صبور باش، روزهای خوبی را خواهی دید. امروز هم در میانه اشک و لبخند، نغمه روح افزایش شادمانم میکند، بیخود نیست که از قدیم گفتن: هر آن چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند… بشنوید!
نورها و روشنایی ها شعله ور شدند
به هر سویی نور پاشیده شد
ماه و خورشید و ستاره ها هم
پنداشتم که بر زمین آمدند
آنگاه که تو از کوچه ما میگذشتی…