غمگنانه

-تو به بچه گفتی زهرمار…
-من اینو نگفتم. من فقط بهش گفتم…
-چرا گفتی. تو مادر خوبی نیستی.
– من بچه مو خیلی دوست دارم اما این دلیل نمیشه بچه هر کاری…
-بچه تو؟ بیخود… تو هیچوقت حق نداری رو این بچه ادعایی بکنی.
-ببین، من نمیخوام بحثای الکی بکنم، من مادر این بچه هستم. تو خوب میدونی که مادر این بچه هستم… مادر هیچوقت بد بچه شو نمیخواد.
– آره، مادر… نه تو…
……
و این یکی از هزاران بحثی بود که در طول روز بین ما میشد… بحثی که لبه تیزش اول متوجه مادری من بود. خنجری که عاطفه منو زخمی میکرد. بحثایی که تموم نمیشد و در همه اون روزا و شبای یه سال و نیم اول زندگی آلوشا، منو دچار تردید کرد که من مادر خوبی هستم یا نه.
و من همچنان سعی میکردم.
……
-چرا تلفن رو برنمیداشتی؟
-گرفتار بودم…
-لابد بازم داشتی کتاب میخوندی، آره؟ بچه کجاست؟
-خوابه…
-خب شانس آوردی، حداقل تو بچه شانس آوردی.
……
و من نگفتم که پام رو سرامیک کف آشپزخونه سر خورده بوده، که با پشت سر، زمین خورده بودم، که ده دقیقه تمام نتونسته بودم از جام بلند شم. که آلوشا با وحشت انگشتاشو به خونی که از بینیم بیرون زد کشیده بوده و گفته بوده آخ… بحث نکردم و فقط باور کردم که تنهام و دقیقا همون رفتاری رو باخودم کردم که وقتی باردار بودم کرده بودم.
……
به خودم میگفتم: ببین نوشی، حق نداری ویار داشته باشی. گوش میکنی چی میگم. ویار یه هوس اختیاریه، یه بهونه ست. تو میدونی که میتونی با خودت مبارزه کنی. فقط کافیه روزی ده بار واسه خودت تکرار کنی که تو مجبوری عادی زندگی کنی، مجبوری ویار نداشته باشی. مجبوری وقتی دلت یه چیزی خواست و نبود، به خودت بگی که اینا بازیهای احمقانه ذهنته با تو. مجبوری استفراغ نکنی. اصلا تهوع و ویار حاملگی مال زنیه که صد تا نازکش داره، نه مال تو… با خودت کنار بیا، با شرایطت. با بچه ای که مسئولیتش رو قبول کردی. بهش بگو… به جنینت بگو. باهاش حرف بزن…
……
و من درگیر نجواهایی شدم که تو گوش بچه هام خوندم و قبول کردم با این شرایط باید بپذیرم که این بهترین زندگیه که میتونم داشته باشم.
……
-بچه ازت میترسه. ببین تو چه مادری هستی که بچه ازت میترسه.
-بچه از من نمیترسه، من فقط دارم سعی میکنم بهش بفهمونم که کارش درست نیست.
-نه دیگه، اینا رو هم تو وبلاگت مینویسی؟ اینکه سر بچه داد میزنی؟ اینکه تهدید میکنی میزنیش؟ یا فقط ژست مامانای مهربون رو میگیری؟
……
و من تو ذهن خودم کلنجار میرم…
……
-آلوشا به روح مادرم دیگه پا میشم میزنمت. برو تو اتاقت بچه…
……
و گریه پسرکی که تو اتاقشه، و بدن من که ازدرون میلرزه. خودمو دلداری میدم: من نزدمش، فقط گفتم که میزنم. اما آروم نمیشم. ناشا رو صدا میکنم و یادش میدم: -برو تو اتاق داداشت، بهش بگو عزیزم، بیا… بغلش کن مامانی، داداش تنهاست.
……
خسته ام… کامنتهامو نگاه میکنم:
salam nooshi, moteasefane webloget kheili mozakhraf shode. jarianha dige ziad jaleb nist,dir be dir up date mikoni. masaele hashiei too webloget ziad shode….
……
فکر میکنم حامد از روراست ترین خواننده هامه… فکر میکنم که چقدر خوب که بود، چقدر خوب که نوشت. راستی خودم متوجه نشده بودم؟ نفهمیده بودم که دیگه مدتیه نمیتونم سبکبال بدوم و نفس بکشم؟
من کجام؟ داستانهای حاشیه ای وبلاگ منو تا کجا کشوند؟ انگار دستی گوشه دامن منو گرفت و با خودش کشید پائین. چقدر خودم رو توضیح داده باشم تو این یه سال خوبه؟ چقدر ذهنم درگیر اثبات زن بودنم، مادر بودنم و طبیعی بودنم شده باشه خوبه؟ چند بار مجبور به جواب دادن شده باشم خوبه؟
……
خسته م.. من مثل آدمی که واسه اولین بار جلوی دوربین ایستاده و دستاش اضافی به نظرش میان، نمیدونم با آدما چکار باید بکنم. آدمایی که از سایه به روشنی میان، آدمایی که از روشنی به سایه میرن. آدمایی که فحش میدن، آدمایی که عشق میورزن.. من جای خودمو گم کردم. نمیدونم کدوم رو باید باور کرد، دخترکی رو که هر وقت با مادرش قهر میکنه، منو به باد توهین و تهمت میبنده یا اونی رو که دوستم داره و بدون اینکه حتی یکبار منو دیده باشه.
من خسته م… چرا نقش بازی کنم؟ من یه مادر نرمال و طبیعیم، داد میزنم، گریه میکنم، با بچه هام تندی هم میکنم… مادر شما همیشه با شما یکنواخت بوده؟ همیشه مهربان؟ همیشه گشاده؟ هیچوقت مادرتون از شما دلگیر نشده؟ مادر شما در شرایط من، شما رو بزرگ کرده؟
……
سه ساله که دارم سعی میکنم راهی پیدا کنم بین زنانگیم و مادریم. سه ساله که دارم سعی میکنم با کمترین آسیب به بچه هام چیزهایی رو هم واسه خودم به دست بیارم. به من برمیخوره وقتی یکی میاد خونه م و انتظار داره من با هاله نور دور سرم و یه جفت بال آبی آسمونی در رو براش باز کنم و اونو به بهشتم راه بدم. به من برمیخوره وقتی خسته ام، آدمها بخودشون حق بدن رفتارم با بچه هام و شیوه زندگیم رو قضاوت کنن. به من برمیخوره وقتی یکی به من میگه که منبع درامدت چیه. به من برمیخوره وقتی مجبورم میکنن وارد درگیریایی بشم که هیچ جذابیتی برام نداره.
……
سه ساله دارم سعی میکنم حس گناه رو از خودم دور کنم. سه ساله وایسادم و با صبوری به حرف آدمایی که به من میگن اگه مادر خوبی بودم مینشستم سر زندگیم گوش میکنم. دیگه بسه برام. دیگه کافیمه.
……
آی آدمایی که به این خونه میاین، اینجا زنی هست که هیچ ادعایی نداره. اینجا زنی هست که از بد حادثه یه مادر تنهاست. خسته میشه، گریه میکنه، داد میزنه، همه چیزش مثل مادرشماست. نه بیشتر و نه کمتر. نقادانه به خونه من نیاین. از زیر ذره بین روابط من و بچه هام رو نگاه نکنین. تو الک نوشی وبلاگ و نوشی واقعی منو بالا و پایین نندازین. مرهم نیستین، تو رو خدا این قدر منو با احساس گناه رها نکنین…

یک دیدگاه برای ”غمگنانه

  1. چقدر من توی این داستان بودم…این منم که می نویسم…احساس منم همینه…گاهی خسته می شم از شوهرم و از بی مهریاش…تهدیدهایی که تو بچه رو بلد نیستی تربیت کنی…تو باعث معتادی بچتی از همین حالا با این تربیتت…می ترسم از این حرفاش…

    لایک

  2. چقدر سخته خوندن مطلب دردناك عزيز آشنايي وقتي كه هيچي هم از دستت برنمياد … و توي ذهنت بگردي توي خاطره هاي رنگ و رو رفته و محو و ناپيداي هشت ده سال پيش كه …. مبادا من هم جزو همين آدم هاي قضاوت كننده ي روح خراش آزارنده بوده باشم …. نكنه چيزي گفته باشم نكنه …. آخه من خيلي جوان و خام بودم اونوقتا …. نه بچه اي داشتم نه از زندگي چيزي مي دونستم نه از تنهايي يك مادر …. !
    شايد فقط بتونم بيشتر مراقب زن زندگيم باشم … كه هرچي توان دارم مراقبش باشم كه احساس تنهايي نكنه …. !!!
    خيلي خوبه كه تو بودي و هستي و مي نويسي . اگرچه خوندنش هم گاهي باندازه نوشتنش سخت و تلخ باشه …به تلخي حقيقت بخش هايي از زندگي واقعي … اما كاش كمي شاد باشي و خيلي خيلي سلامت .

    لایک

    • جان کلام همین بود که مراقب زن زندگیتون باشین.

      دیگه از اون روزا خیلی گذشته… زیاد به اینکه کی قضاوت میکرد و نمیکرد فکر نمیکنم. گذشته دیگه 🙂

      لایک

  3. خیلی زیبا بود نوشی جان … من همون روزها هم وبلاگت رو میخوندم …الان برگشتم به اون روزها …شاد و پرانرژی باشی نوشی جان

    لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.