از وبلاگ بودن و مجازی بودن:
هنگامي كه سن نرمنرمك بالا ميرود يك تغيير اساسي در خلق خيلي از آدمها رخ ميدهد: نسبت به پدر و مادر (اگر در قيد حيات باشند يا نباشد) شفقت خاصي احساس ميكنند. كارها و حرفهاي والدين ديگر آنقدر اُمل و عقبمانده به نظر نميرسد، پس از گذراندن يك سري پست و بلندي، نصايح قديمي و تكراري قيمت و حرمت پيدا ميكند و گاه شگفتزده احساس ميكنيم كه با بالارفتن سنشان ذوقي حكيمانه پيدا كردهاند.
و اين ماجرا قسمتهاي غمانگيزي هم دارد: به نظر من يكي از مهمترين لحظات زندگي يك آدم لحظهاي است كه با خود ميگوييم؛ «بابا، يا مامان، متوجه نميشود»، اين جدا از آن عصيان مشترك دوره نوجواني است (در دوره بلوغ تقريبا هيچ كس در دنيا نميفهمد به غير از رفقاي همپالكي)، زماني را ميگويم كه بت «داناي همه چيز» فرو ميريزد. اين براي نسل من زياد پيش ميآيد، هنگامي كه آنها را ميبينيم كه به سختي چشمهايشان را ريز كردهاند و سعي ميكنند با تلفنهمراه سروكله بزنند و يا با سردرگمي به دكمههاي فراوان فرمان از دور دستگاههاي صوتي-تصويري خيره شدهاند.
ديگر اينكه پيرشدن پدر و مادر، اگر به آن متوجه باشيم، غصهدارمان ميكند. يادمان ميآيد كه ممكن است روزي آنها از دست بدهيم، شايد تصميم بگيريم كه بيشتر به آنها سر بزنيم، يا به نوعي محبتمان را بيشتر ابراز كنيم…؛ معمولا از فردا.
مواظب باشيم، بعضي فرداها هرگز نميرسند.