بی حوصله از سرو صدای بچه ها، از آشپزخانه بیرون آمدم و به آلوشا که داشت تو خونه بدو بدو میکرد و پاهاشو به زمین میکوبید و یه آهنگ روز رو بلند بلند میخوند خیره شدم. احتمالا نگاهم به اندازه کافی گویا بود، چون آلوشا ایستاد و یه کمی به صورتم خیره شد، بعد بسرعت رفت سمت اتاقش. فکر کردم تموم شده، خواستم برگردم سر کارام که بازم از اتاقش بیرون اومد و نرسیده به آشپزخونه جیغ بلندی کشید و گرومپ گرومپی کرد و رفت.
این بار دیگه به نگاه اکتفا نکردم و گفتم: «بچه جون مگه متوجه نیستی من سرم درد میکنه؟» پسرک بدون اینکه بایسته گفت: «چرا، متوجه هستم.» با ناراحتی گفتم: «واسه همینه که هی سر و صدا میکنی؟» ایستاد، به آرومی نگام کرد و گفت: «ببین مامان فهمیدم سرت درد میکنه ضبط ماشینمو خاموش کردم، اما نمیتونم وقتی از رو سرعت گیرا رد میشم به ماشینم بگم صدا نکنه!» و قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم دوباره گرومپ گرومپی کرد و رفت…
فکر میکنم سرعت گیرای هال خونه ما بیشتر از این حرفا بودن که بشه بدون سرو صدا از روشون رد شد….