امروز رفته بودم شرکت یکی از دوستام… وقت خداحافظی تا اومدم بخودم بجنبم ناشا رفت طرف پله ها، شوهر دوستم دوید و دستش رو گرفت و با محبت بهش لبخند زد، ناشا هم خندید.
جلو رفتم و تشکر کردم و دست دخترکم رو گرفتم. اولین پله رو که پایین اومدم دخترکم برگشت و به همسر دوستم گفت: «دوستت دارم.»
نمیدونین چه لحظه ای بود برای من… نمیدونین…