دوستانه

یه لیوان شیر و چند تا لقمه کوچولوی نون و پنیر گذاشتم توی بشقاب وسط سفره و ناشا رو صدا کردم: «بیا مادر صبحونه تو بخور.» و با خودم فکر کردم شاید اینجوری بتونم یه کمی مستقلش کنم. شاید صبحا وقتی که آلوشا مهد میره، دیگه مجبور نباشم کلی از وقتم رو صرف دادن صبحونه به ناشا کنم.
ناشا یه کمی با تعجب نگام کرد و بعد، با خوشحالی نشست و لقمه اول رو گذاشت دهنش. اولی رو که خورد خیالم راحت شد. آروم آروم رفتم به اتاق خودم و نشستم لبه تخت و در سکوت منتظر موندم تا اگه مشکلی پیش اومد برم کمکش. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ناشا بدون مقدمه گفت: «سلام… عزیزم… طلا… عسل…!» لبخند زدم و فکر کردم لابد بازم با عروسکشه. اما صحبتهای ناشا همچنان ادامه داشت: «بیا… بیا.. بیا به به بخور. نازی! نازی! اسمت چیه؟…» جا خوردم… ناشا ندونه اسم عروسکش چیه! این دیگه از عجایبه. راستش بیشتر از سر کنجکاوی از جام پاشدم و رفتم ببینم این دخترک با چی داره حرف میزنه…
عنکبوتی چند سانتیمتر اونطرف تر از بشقاب با ناز دست و پاشو دراز کرده بود و داشت با ناشا بفرما میزد!