چشم که باز کردم دیدم ناشا نشسته روی فرش و داره با خودکار روی یه تیکه کاغذ نقاشی میکنه… کمتر پیش میاد صبحها قبل از من بیدار بشه. تا سرمو بلند کردم و متوجه شد بیدارم، خندید و گفت: «سلام دختری!»
این بار اون مامان من شده بود…
چشم که باز کردم دیدم ناشا نشسته روی فرش و داره با خودکار روی یه تیکه کاغذ نقاشی میکنه… کمتر پیش میاد صبحها قبل از من بیدار بشه. تا سرمو بلند کردم و متوجه شد بیدارم، خندید و گفت: «سلام دختری!»
این بار اون مامان من شده بود…