بچه م حرفش یکیه!

تازه چشمام گرم شده که با گریه ناشا بلند شدم. رفتم اتاقش. دیدم یه کمی روی پتوش بالا آورده. چشمام از زور خواب میسوخت. بلندش کردم و گفتم: «اشکالی نداره.» دست و صورتشو شستم و بهش یه کمی آب دادم خورد. بعد پتو رو بردم و انداختم تو حمام و از کمد یه پتوی تمیز انداختم روش. داشتم از در اتاق بیرون میرفتم که دوباره جیغش بلند شد. خسته بودم. با تغیر بهش گفتم: «… د بگیر بخواب… » بعد یهو یادم اومد با داد و بیداد و غرغر فقط خواب رو از سرش پروندم. این بود که لبخند ملیحی زدم و خیلی سریع به جمله قبلیم چسبوندم: «عسل!»
اما ناشا که حسابی بهش برخورده بود زد زیر گریه و گفت: «چرا به من گفتی بیشعور؟» این دیگه خیلی بامزه بود! با بیحوصلگی و خوابالو تکیه دادم به چهار چوب در اتاقش و گفتم: «من کی گفتم بیشعور مادر جان. من گفتم عسل. حالا بگیر بخواب. من از خستگی روی پاهام بند نیستم.» و میخواستم از اتاق بیام بیرون که دوباره جیغ زد و گریه کرد و گفت: «خب چرا به من گفتی عسل بیشعور؟!!!!»