وقتی هیچ کس سرجای خودش نیست

گیج و گم خواب بودم که با تکون دست ناشا بیدار شدم. میدونستم چه خبره. این بود که لبه پتو رو بالا زدم و خودم رو کنار کشیدم. ناشا هم بدون هیچ حرفی خزید کنارم و بلافاصله خوابش برد. یکی دو ساعت بعد از گردن درد بیدار شدم. دیدم خودم مچاله شدم یه گوشه و ناشا هم راحت خوابیده. یواشکی از تخت اومدم پائین و بجای اینکه ریسک بکنم و اون رو بغل کنم بذارمش سرجاش (ممکن بود بیدار بشه)، خودم رفتم تو اتاقش و توی تختش خوابیدم.* نمیدونم چند ساعت گذشته بود. اما با صدای آلوشا به خودم اومدم که داشت تکونم میداد و میون خواب و بیداری میپرسید چرا ناشا رو تخت من خوابیده. وارد مکالمه نشدم. دستشو گرفتم و خوابوندمش کنار خودم. این بار دیگه معطل نشدم. همچین که نفسهاش عمیق شد، جام بلند شدم و رفتم تو اتاق آلوشا و خدا رو شکر این بار تا صبح خوابیدم. صبح با صدای زنگ همه مون از خواب پریدیم و اومدیم تو هال. ناشا از اتاق من، من از اتاق آلوشا و آلوشا از اتاق ناشا…
تا اومدم دهن باز کنم و یادشون بیارم دیشب چی شده بوده، آلوشا با تعجب پرسید: «مامان دیشب اینجا زلزله بوده؟»
* تخت همه ما یه اندازه س… فقط تخت بچه ها گارد (حفاظ) داره.