دهن های کوچولوی بویناک!

چند وقتیه متوجه شدم خانوم اکبرپور، راننده سرویس مهد، به بچه ها آدامس میده. نه اینکه با آدامس خوردن مشکلی داشته باشم، نه! اما خب نمیدونم چرا زیادم برام خوشایند نیست ببینم بچه م بهش عادت کرده. امروز خیلی اتفاقی این خانوم رو دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی یه جوری که بهش برنخوره، من منی کردم و گفتم: «ببخشین خانوم اکبرپور… آلوشا میگه شما هر روز بهش آدامس میدین… دستتون درد نکنه! اسباب زحمت شده! راضی نیستم بخدا… » و اومدم ادامه بدم که خودش متوجه شد و لباشو کج و کوله کرد و گفت: «نه بابا، نوشی خانوم. این حرفا کدومه. فقط آلوشا نیست که… به همه بچه ها یکی یه دونه میدم… آخه میدونین، صبحا خیلی سخته… این همه دهن صبحونه نخورده و شیشه های بالای ماشین…!!!»

از میان کامنتها


خنگ خدا: خواهرم تعريف می‌کرد دخترشو که سه سالشه پس از چند روز غیبت برده بوده مهد کودک. آموزگار مهد مياد جلوی خواهرزاده من خم می‌شه و بغلش می‌کنه و با هیجان می‌گه: «سلام عزيزم. حالت چطوره؟ دلم برات تنگ شده بود کجا بودی؟» خواهرزاده گرامی بنده هم خيلی جدی برمیگرده میگه: «پاشو خودتو لوس نکن!» خواهرم می‌گفت قيافه‌ی طرف ديدنی شده بود پس از شنيدن جواب دختره!

افی: به بچه یکی از اقوام که 4 سالش بود و داشت تو دفتری خط خطی می کرد گفتیم: «چیکار میکنی؟ داری مشقاتو می نویسی؟» گفتش: «نه بابا! دارم چرت و پرت می نویسم، من که سواد ندارم…!!»

پونه: من هم یه پسر برادر دارم که از این نمونه ها زیاد داره… چند روز پیش ازم پرسید: «عمه تحصن یعنی چی؟» منهم براش توضیح دادم… یه نگاه عاقلانه به من انداخت که یعنی حرفهامو فهمیده، بعد گفت: «پس من هر وقت اسباب بازی خواستم و برام نخریدین تحصن میکنم!»

بدری: نوه دو سال و نيمه من اميرعلي چند روز پيش در يك مهماني خيلي شيرين زباني كرده و مجلس را حسابي گرم كرده. وقتي شب به خانه برميگردند به مادرش مي گويد: «مامان جان يه سپنجي (مشهدي ها به اسفند مي گويند سپنج) برا من دود كنين. من امشب خيلي عسل شده بودم!!»

اسم د مده

یکی دو روزه خانومی واسه خونه تکونی به کمکم میاد. دیروز صبح ازش خواهش کردم چند ساعتی کار نکنه و کنار بچه ها باشه تا من بتونم واسه پرداخت قبض تلفن به بانک برم. اما خیلی زود پشیمون شدم. تمام مدت توی بانک به این فکر کردم که عجب حماقتی کردم بدون اینکه بدونم روابط اون خانوم با بچه ها چطوره، آلوشا و ناشا رو پیشش گذاشتم و این باعث شد طبق معمول از آزادی ساعتیم هیچی نفهمم و با دلهره و اضطراب برگردم خونه.
تا رسیدم رفتم تو اتاقم و آلوشا رو صدا کردم و با نگرانی ازش پرسیدم: «این خانوم با شما مهربون بود؟… آره؟» با چشمای گرد شده نگام کرد و گفت: «کدوم خانومه؟… آهان! شکیلا خانوم؟ آره مامان… خیلی… با ما بازی کرد.» نفسی از سر راحتی کشیدم و گفتم: «آفرین پسر خوبم. حالا برو بازیتو بکن…» داشت میرفت که یهو متوجه چیزی شدم و گفتم: «اما مامان جان اسم اون خانوم سکینه خانومه.» آلوشا تا اینو شنید برگشت با دلخوری نگام کرد و گفت: «سکینه خانوم چیه دیگه!… همون شکیلا بهتره!» و درو باز کرد و رفت.

پرچم سفید!

تسلیم! خب اگه من مطمئن بودم که با اون قالب جدید راحتم یکهو میگفتم برین اونجا و نمینوشتم که نظرتون رو بگین. باشه. همین قالب فعلی خوبه. فقط میمونه این که بتونم اون نوشی و جوجه های بالاشو عوض کنم. که راستش به طور موقت اون بالا قرار گرفته. و شاید رنگ نارنجی بشه صورتی، یا قرمز روشن، یا چه میدونم… هر چیزی.
منم مثل شما قلبها رو دوست دارم، و لوگوها رو… منم مثل شما از رنگ زمینه اون قالب خوشم نمیاد. من هنوزم دنبال عکس یه جفت جوجه ناز میگردم واسه اینکه کنار دست اون خانومه بذارمش…. خب، نشده دیگه!
شاید یکی از شماها بتونه یه نوشی و جوجه هاش ناز واسه من طراحی کنه که بذارمش بالای همین صفحه… شاید اونوقت اصلا نیازی به تغییر قالب نباشه… هان؟
تا وقتی اون وبلاگ با این قالب آماده بشه همین جا مینویسم.

هزارتوی قانون

مریضم و دلخور… مهمترین احساس هفته گذشته من بی پناهی بوده. خیلی وقته که نمیتونم راحت اینجا حرفامو بزنم و هزار دلیل دیگه که به نظر میاد فقط و فقط توجیه مناسبی باشه واسه ننوشتن متن تو این چند روز گذشته.
روابط من و بابای بچه ها در سخت ترین حالت ممکن در سه سال گذشته است. با قاطعیت میگم که دیگه نمیشه برگشت. حالا تمام تلاش من تمام شدن این جریان به محترمانه ترین و انسانی ترین شکل ممکنه. جوری که حقوق انسانیم رعایت بشه و بتونم در مورد آینده خودم تصمیم گیرنده باشم. شاید اگه خدای نکرده مثل من درگیر شده باشین هیچ چیز بیشتر از روابطی که در عمل، شان انسانی تون رو به مسخره میگیره اذیتتون نکرده باشه. مدام سعی میکنم از هزارتوی قانون راهی پیدا کنم… راهها بسته س. شایدم با روحیه من سازگار نیست. اختیاراتی که به من داده شده از دردهای من چیزی را دوا نمیکنه.
اینا رو نوشتم که بدونین به مشکل برخوردم. مثل همه این چند ماه گذشته که کم نوشتم.

همه راه ها به رم ختم میشود

امروز توی مهد جشن بود. آلوشا به من گفته بود که قراره یه نقش کوچیک تو یه نمایش باله داشته باشه. راستش برام خوشایند بود که ببینم فسقلی های زیر سن دبستان چه جوری باله میرقصن. در تمام مدت با کنجکاوی نمایشو نگاه کردم و وقتی تمام شد تازه فهمیدم آلوشا اصلا قرار نبوده بازی کنه. این بود که با تعجب صداش کردم و گفتم: «مامانی تو که بازی نکردی! چرا به من گفتی قراره باله برقصی؟» آلوشا که هیجان محیط حسابی روش اثر کرده بود، بالا و پائین پرید و گفت: «همین دیگه، قرار بود مهران که فرشته مهربون بود، بخت سها رو باز کنه تا بعدا که بزرگ شد با من عروسی کنه!!!»

زوایای تاریک و روشن زندگی یک پسر بچه چهار ساله!

امروز صبح تا آلوشا رو روانه مهد کردم، نشستم پشت کامپیوتر تا به جبران چند روز گرفتاری یه دل سیر وبگردی کنم. هنوز دکمه پاور رو نزده بودم که زنگ در رو زدن. یه نگاه به ساعت انداختم و با حیرت اف اف رو برداشتم و با صدای دورگه صبحگاهی گفتم: «کیه؟» و تنها حدسم این بود که آلوشا بنا به هر دلیلی مجبور بوده به خونه برگرده. اما بجای صدای پسرم صدای همسایه طبقه پائینی رو شنیدم که میگفت: «صبح بخیر نوشی خانوم. میدونم که خواب نبودی. میخواستم بهت تبریک بگم.» جا خوردم و گفتم: «سلام آقای قاضی، واسه چی میخواستین تبریک بگین؟» خندید و گفت: «رئیس بانک ملت شدن پسرت رو دیگه!…» وا رفتم. با خودم گفتم این پیرمرد هم کله سحری شوخیش گرفته. به زور خنده ای کردم و گفتم: «بله دیگه… بچه ن. بازی میکنن…» و میخواستم سر و ته مطلب رو هم بیارم که آقای قاضی ادامه داد: «آره میدونم، ولی تا همین دو سه هفته پیش میخواست راننده تاکسی بشه. میخواستم بهت تبریک بگم، پسرت پیشرفت کرده!!!» و قبل از این که من جواب مناسب رو پیدا کنم خداحافظی کرد و رفت.

تذکر جانانه

توی مطب دکتر نشسته بودم و منتظر بودم تا نوبتمون بشه. ناشا داشت واسه خودش دور اتاق انتظار میچرخید. نگاش کردم… یه لحظه حس کردم دخترکم خوشگل شده. خوشگل که بود، خوشگلتر شده. فکر میکنم خودشم میدونست. چون با ناز و ادا راه میرفت و حرف میزد. دلم ضعف رفت براش. صداش کردم و گفتم: «دختر بلا، میذاری یه گاز ازت بگیرم؟» با لوندی شونه هاشو بالا انداخت و با همون لحن لوس بچه گونه همیشگیش گفت:«نه، نمیذارم.» دستشو گرفتم و گفتم: «آخه چرا؟» خودشو یه کمی لوس کرد و لباشو جمع کرد و گفت: «آخه هاپی* گاز میگیره!»
* پناه بر خدا! متوجه نشدین؟ بلانسبت، سگ رو فرمودن سرکار خانم!

عوارض شهرت!

نمیدونم کار درستی کردم که تو یه کتاب فروشی خودم رو به اسم نوشی معرفی کردم یا نه، چون آقایی که کنارم ایستاده بود با خوشحالی به صورت من نیم نگاهی انداخت و بعد با هیجان زل زد به بچه ها… و خندید. دوباره ذوق زده نیم نگاهی به من انداخت و گفت: «وای خانوم نوشی، خیلی خوشحالم که میبینمتون، اصلا فکرش رو نمیکردم!» ابروهامو بالا انداختم و اومدم بگم ای بابا دیدن یه زن سی و سه ساله با دو تا بچه چهار ساله و دو ساله همچین چیز خاصی نیست، حتی اگه یادداشتای یکی دو خطی مادره رو هم خونده باشی که آلوشا با صدای بلندش پرید وسط افکارم و خطاب به اون آقا گفت: «عمو شما خیلی از من خوشت میاد؟» مرد جوون هیجان زده قدش رو به اندازه آلوشا کوتاه کرد و گفت: «آره عمویی… خیلی، من خیلی ازت خوشم میاد.» آلوشا با بی حوصلگی خمیازه ای کشید و گفت: «پس برو برام یه شیر کاکائو بخر، لطفا!»

ادبیات مدرن

لیوان آب رو که دادم دستش از سرکیف و خوشی گفت: «دست شما درد نکنه.» صورت پر از گرد پفک نمکی پسرم رو نگاه کردم و گفتم: «نوش جونت.» آب رو سر کشید و بعد با جدیت سرشو تکون داد و گفت: «نوش شمام جون!!!»

آی آدمها

اینجا یه فاجعه انسانی داره رخ میده… وقتی این یادداشت رو خوندم قلبم فشرده شد. چی میشه که آدما این جوری میشن؟… چی میشه که آدما وقت دوست داشتن و دوست داشته شدن عوض میشن؟… این بلایی نبود که چند سال پیش سر خود من اومد؟ سر دوستام اومد؟ سر شما داره میاد؟… چی شد که دو تا آدم که حتما وقت ازدواج همدیگه رو دوست داشتن یهو این قدر از هم فاصله گرفتن؟
اینجا یه فاجعه انسانی داره رخ میده… شعر آی آدمهای نیما رو واسه بار هزارم واسه خودم زمزمه میکنم و از خودم میپرسم کدومشون داره غرق میشه…
یه لینک دیگه… شمام اینو دوست دارین؟

امداد!

در مورد سیستم نظرخواهیم به سه مشکل برخوردم… میون شما کسی هست که بتونه منو راهنمایی کنه تا:
یک- فونت فارسی نظرخواهیم بشه tahoma ؟
دو – سایز این فونت بزرگتر از اینی بشه که هست؟
سه- از راست به چپ نوشته بشه؟
یک تشکر اختصاصی از مستر ایکس نازنین، بابت حل مشکلات مطرح شده بالا!

علی الحساب

تلویزیون داشت طبق معمول داد و بیداد میکرد که اگه تا فلان روز حساب قرض الحسنه باز کنین چه ماشینها و آپارتمانهایی بهتون تعلق میگیره و طبق معمول پسرک منم مات و مبهوت و شیفته زل زده بود به تلویزیون و منتظر بود بانک ملت! هم تبلیغش رو شروع کنه.
با خنده دستشو گرفتم و کشیدمش طرف خودم و گفتم: «چی میخوای از جون این بانکا آخه پسر؟» گفت: «میخوام رئیس بانک ملت بشم.» موهاشو بهم ریختم و گفتم: «حالا مثلا اگر رئیس بانک ملت بشی، چکار میکنی که این همه ذوق و شوقشو داری؟» سرشو کامل بالا آورد و زل زد تو صورتم و گفت: «اول از همه یه پراید میگم بذارن برات کنار و میگم بهت برنده شدی، تا دیگه این همه ما رو پای پیاده این ور و اون ور نبری!!!»

داستان بی پایان

امروز آلوشا اومد و ازم پرسید: «مامانی، سرد رو چه جوری مینویسن؟» بهش گفتم: «با سین و ر و دال.» یه چیزایی روی کاغذ نوشت و بعد پرسید: «این جوری؟» نگاه کردم دیدم نوشته » س رد» گفتم: «نه مادر جان. اینجوری…» و نوشتم سرد.
با مداد یه کمی سرش رو خاروند و بعد گفت: «آهان… آره! با سین تمام نشده!!! باید نوشتش!!!»

لینکهای روز تعطیلی

1- از وبلاگ گلشید و کوشا: ديشب کوشا خيلی بی مقدمه به من ميگه، مامان، تو و بابا که مرديد من ميخوام با گلشيد برم فرانسه. حالا يه دفعه چه طور چنين الهامی بهش شد که بره فرانسه، خدا ميدونه.
2- کمی بخندیم! نگاه کنین!!

جنین صاحب پست و مقام

چند روز پیش داشتم آلبومای قدیمی رو نگاه میکردم. زمان مجردی، نامزدی، عقد… که یهو آلوشا صورتشو آورد جلوی صورتم و گفت: «مامان چرا تو هیچ کدوم از این عکسا من نیستم؟» صورتشو به آرومی کنار زدم و گفتم: «خوب آخه مادر جون تو هنوز به دنیا نیومده بودی.» یه کمی با حیرت بهم نگاه کرد و گفت: «یعنی میگی من رئیس بانک ملت بیچاره هنوز تو شکمت بودم؟!»

فارسی به شیوه شکسپیر

امروز آلوشا تا از مهد کودک اومد با کنجکاوی به اجاق گاز نگاه کرد و بعد در حالیکه در یخچال رو باز میکرد، پرسید: «مامان ناهار چی داریم؟» با قاشقک چوبی خورشت رو بهم زدم و گفتم که چی داریم. بعد زیر لبی بهش گفتم: «در یخچال رو ببند مادر. اول دستاتو بشور.» با تنبلی دستاشو دراز کرد و گفت: «میشه دستامو همینجا بشوری.» گفتم: «آره.» و یادم افتاد که مامانم چقدر بدش می اومد ما وقتی از بیرون میایم دستمون رو تو آشپزخونه بشوریم.
دستاشو شستم و حوله رو برداشتم و نشستم رو مبلی که گذاشتمش گوشه آشپزخونه و صداش کردم تا بیاد دستاشو خشک کنم. داشتم حوله رو با دقت به زیر و روی دستاش میکشیدم که یهو یادم اومد هنوز حال و احوال نکردیم. کشیدمش جلو و بوسیدمش. گفتم: «چه خبر؟» انگار که منتظر سئوالم بود با هیجان گفت: «سینا میخواد یه عملی انجام بده.» از لحن ادبیش خنده ام گرفت. با خودم گفتم کتاب نخونده اینه، وای به وقتی که با سواد هم بشه! با خنده نگاش کردم و گفتم: «چه کار میخواد بکنه مامانی؟» گفت: «یه عمل خوب.» این بار دیگه جدی جدی زدم زیر خنده و گفتم: «چه کار خوبی؟» به اجاق گاز نگاه انداخت و گفت: «هیچی، امروز که نیومده بود خاله سارا گفت انگار میخواد گلوشو عمل کنه. عمل خوبیه! گفتین ناهار چی داریم؟»

ز تعارف کم کن و بر مبلغ افزا

دیشب چند تا از دوستام با بچه هاشون اومده بودن خونه ما. حالا بگذریم از اینکه من و بچه ها کلی هیجان زده بودیم که بعد از عمری برامون داره مهمون میاد، ته دلم دلهره داشتم که اگه بچه ها با هم نسازن چه کار کنم که شکر خدا این مشکل هم پیش نیومد و اونا به آرومی تا آخرین لحظه با هم بازی کردن.
وقت رفتن، یکی دو تا از دخترا خوردن زمین. دلم ریش شد از گریه شون. آلوشا با ناراحتی گفت: «خوردن زمین.» نگاهی به صورتش انداختم و غمگین گفتم: «بمیرم الهی.» آلوشا که حسابی جو گرفته بودش با صدای بلندی گفت: «مامانم بمیره الهی برات.» بعد انگار تازه متوجه شده باشه چی گفته، با تعجب پرسید: «اون که خودش افتاده، واسه چی شما میخواین بمیرین براش؟!»

آینده نگری

دیروز واسه اولین بار بچه ها رو با ترس و لرز سپردم دست آشنایی و بیرون رفتم. نمیخواستم طول بکشه، اما خب… کارم بیشتر از اونی که فکر میکردم طول کشید. وقتی میخواستم برگردم به خونه زنگ زدم و از خانم آشنا پرسیدم که بچه ها در چه حالن. به قدری آشفته جوابم رو داد که وحشت کردم و با نگرانی از راننده خواستم منو هر چه سریعتر به خونه برسونه.
در رو که باز کردم دیدم دخترم به آرومی بغل خانم آشناست اما پسرم رفته بالای مبلها و مثل سرخپوستها بالا و پائین میپره. روسری رو از سرم کشیدم و دستم رو توی موهام فرو کردم و با نگرانی پرسیدم: «چه خبر شده؟» و خانم آشنا تعریف کرد که آلوشا در عرض این چند ساعت چه ها که نکرده…. هر چی بیشتر از شیطنت و آزار آلوشا میگفت، من خوشیم بیشتر میشد. تا جایی که دیگه نتونستم تحمل کنم و پسرکم رو محکم ماچ کردم!
خانم آشنا که دیگه حسابی بریده بود، با غیظ کیفش رو برداشت و با لهجه غلیظ ترکی* گفت: «والله من از شما مادر و پسر متعجبم. من دارم مینالم، شما هی میخندی؟»
دروغ چرا، در تمام مدت فکر میکردم اگه بچه ها رو پدرشون از من بگیره، پوستشو همین جوری میکنن؟!!!!
*ما مخلص هر چی ترک زبان تو این مملکت هست، هستیم.