دیشب چند تا از دوستام با بچه هاشون اومده بودن خونه ما. حالا بگذریم از اینکه من و بچه ها کلی هیجان زده بودیم که بعد از عمری برامون داره مهمون میاد، ته دلم دلهره داشتم که اگه بچه ها با هم نسازن چه کار کنم که شکر خدا این مشکل هم پیش نیومد و اونا به آرومی تا آخرین لحظه با هم بازی کردن.
وقت رفتن، یکی دو تا از دخترا خوردن زمین. دلم ریش شد از گریه شون. آلوشا با ناراحتی گفت: «خوردن زمین.» نگاهی به صورتش انداختم و غمگین گفتم: «بمیرم الهی.» آلوشا که حسابی جو گرفته بودش با صدای بلندی گفت: «مامانم بمیره الهی برات.» بعد انگار تازه متوجه شده باشه چی گفته، با تعجب پرسید: «اون که خودش افتاده، واسه چی شما میخواین بمیرین براش؟!»